مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۶
که چشمم به همونی که با موهای مست کنندش راه میرفت چشام خورد.
درسته......رزی! مثل همیشه از ماشینش پیاده شد و به سمت رستوران رفت. ولی قبل از اینکه وارد رستوران بشه به پشتش نگاه کرد.
#رزی
از ماشین پیاده شدم و دم رستوران به روبهروم به رستوران لیساینا نگاه کردم که شاهزادهم رو از اون دور دیدم. ای کاش میتونستم بهش بگم چقدر دوست دارم. اون هم درست تو چشمام نگاه میکرد. بهش لبخند زدم و توی چشماش نگاه کردم. اون هم همونطوری باهام برخورد میکرد.
که یهو:
#لیسا
دمدر جیمین رو دیدم. رفتم سمتش و مثل مراقبای امتحان که یه چوب پشتشون دارن نگاش کردم. اصلا تو باغ نبود.
رد نکاشو گرفتم که به روبهرو یعنی رزی نگاه میکرد.
لیسا: هوی!*آروم*
جیمین: هان؟.....آها....چه خبر؟ داشتم....داشتم به...
لیسا: جیمین جان*لبخند ضایع*
جیمین: جانم؟
لیسا: خفهشو برو گمشو خونت فقط من قیافت نبینم!*لبخند ضایع*
جیمین:🗿چشم اصغر آقای!
لیسا: ببین اگه من برم به داداشش بگم که هم تو رو جر میده هم اونو!*مرموز*
جیمین: هه....به چه کسی هم. اگر هم من راجب تو و همون اون داداشش برم به داداشت بگم همسن بلا رو سرتون میاره!*مرموز*
لیسا:........به درک....برو بگو...*شکوتردید*
جیمین: ميگما!
لیسا: اوکی! فقط خفهشو فعلا برو تا بعدا.
بدون اینکه چیزی بگه سرشو تکون داد و رفت.
برگشتم سمت اتاقم. یادش افتادم.
.
.
.
[فلشبک به دوسالپیش]
#گلورا
دختر همون طور که بغل عشقش بود و با اون قدم میزد، اونو صدا زد.
لیسا: کوکی¿*کیوت*
پسر، فاصلشو با صورت فرشتش کمتر کرد و گفت:
جونگکوک: جون دلم؟
لیسا: بستنی موخوام!*کیوت*
جونگکوک: باشه. ولی یه شرط داره.
لیسا: چیه؟
درسته......رزی! مثل همیشه از ماشینش پیاده شد و به سمت رستوران رفت. ولی قبل از اینکه وارد رستوران بشه به پشتش نگاه کرد.
#رزی
از ماشین پیاده شدم و دم رستوران به روبهروم به رستوران لیساینا نگاه کردم که شاهزادهم رو از اون دور دیدم. ای کاش میتونستم بهش بگم چقدر دوست دارم. اون هم درست تو چشمام نگاه میکرد. بهش لبخند زدم و توی چشماش نگاه کردم. اون هم همونطوری باهام برخورد میکرد.
که یهو:
#لیسا
دمدر جیمین رو دیدم. رفتم سمتش و مثل مراقبای امتحان که یه چوب پشتشون دارن نگاش کردم. اصلا تو باغ نبود.
رد نکاشو گرفتم که به روبهرو یعنی رزی نگاه میکرد.
لیسا: هوی!*آروم*
جیمین: هان؟.....آها....چه خبر؟ داشتم....داشتم به...
لیسا: جیمین جان*لبخند ضایع*
جیمین: جانم؟
لیسا: خفهشو برو گمشو خونت فقط من قیافت نبینم!*لبخند ضایع*
جیمین:🗿چشم اصغر آقای!
لیسا: ببین اگه من برم به داداشش بگم که هم تو رو جر میده هم اونو!*مرموز*
جیمین: هه....به چه کسی هم. اگر هم من راجب تو و همون اون داداشش برم به داداشت بگم همسن بلا رو سرتون میاره!*مرموز*
لیسا:........به درک....برو بگو...*شکوتردید*
جیمین: ميگما!
لیسا: اوکی! فقط خفهشو فعلا برو تا بعدا.
بدون اینکه چیزی بگه سرشو تکون داد و رفت.
برگشتم سمت اتاقم. یادش افتادم.
.
.
.
[فلشبک به دوسالپیش]
#گلورا
دختر همون طور که بغل عشقش بود و با اون قدم میزد، اونو صدا زد.
لیسا: کوکی¿*کیوت*
پسر، فاصلشو با صورت فرشتش کمتر کرد و گفت:
جونگکوک: جون دلم؟
لیسا: بستنی موخوام!*کیوت*
جونگکوک: باشه. ولی یه شرط داره.
لیسا: چیه؟
۶.۳k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.