پارت ۱۱
در فکر و خیال خودش بود که دستگیرهی در بالا و پایین شد و پشت بند آن صدای کلافهی مادرش در گوشش پیچید:
– کیانا، صد بار بهت نگفتم در این اتاق واموندتو قفل نکن! چرا حرف تو گوشت نمیره تو!
ترسیده و سریع حولهی تن پوشش را تن زد و کلاهش را روی سرش انداخت.
درب اتاق را باز کرده و به ابروهای در هم مادرش خیره شد و با استرس گفت:
– چیشده مامان؟
– چرا درو قفل کردی؟
آب گلویش را پایین فرستاد و دم دستی ترین بهانهاش را تحویل مادرش داد:
– خب ترسیدم حورا یهو بی هوا در اتاقو باز کنه بیاد تو، آخه عادت در زدن نداره!
باز هم بهانهای بجز حورای بدبخت به ذهنش نرسیده بود!
مادرش چشم هایش را در کاسه چرخاند و برای اولین بار پشت حورا در آمد:
– چرا چرت و پرت میگی کیمیا؟ حورای بدبخت کی بدون اجازه اومده تو اتاقت که اینبار دوم باشه؟
دست به کمر ایستاد و اخم هایش را در هم کشید:
– یعنی چی؟ یعنی تو حورا رو بیشتر از من قبول داری مامان؟
مادرش دستی بی هدف در هوا تکان داد و گفت:
– خُبه خُبه مغلطه نکن واسه من! بیا پایین یه دستی به دور و بر خونه بکشیم شب مهمون داریم
همین که پشتش را به کیمیا کرد، هول شده بازوی مادرش را کشیده و گفت:
– مامان راستش ستایش داره میاد اینجا!
ابرو در هم کشید و گفت:
– میاد اینجا چیکار؟ تو چرا سر خود مهمون دعوت میکنی واسه خودت کیانا؟
من و منی کرد و سپس به پارکت های کف اتاقش خیره شد و با مظلومیت گفت:
– حقیقتا تنهاست خونه میترسید، بهش گفتم بیاد اینجا که با همدیگع بریم خونشون، گناه داره بنده خدا! اصلا از وقتی که تصادف کرده میترسه تنها باشه!
نفس پر از حرصی که مادرش کشید در گوشش پخش شد!
میدانست ستایش برای مادرش دختر محبوبیست و زیاد به رفت و امدشان گیر نمیدهد.
طبق معمول قیافهی مظلومانه ای که به خود گرفته بود جواب داد و ملوک گفت:
– خیله خب! چیکار کنم از دست شما بچه ها! پیر کردین منو!
حرفش را زده و سپس از کیانا فاصله گرفت.
خوشحال کف هر دو دستش را بهم کوبید و از ذوق زیاد ارام بالا و پایین پرید.
فکرش هول و هوش شب پر ماجرایی که پیش رویش داشت چرخ خورد و از شادی در پوست خود نمیگنجید!
– کیانا، صد بار بهت نگفتم در این اتاق واموندتو قفل نکن! چرا حرف تو گوشت نمیره تو!
ترسیده و سریع حولهی تن پوشش را تن زد و کلاهش را روی سرش انداخت.
درب اتاق را باز کرده و به ابروهای در هم مادرش خیره شد و با استرس گفت:
– چیشده مامان؟
– چرا درو قفل کردی؟
آب گلویش را پایین فرستاد و دم دستی ترین بهانهاش را تحویل مادرش داد:
– خب ترسیدم حورا یهو بی هوا در اتاقو باز کنه بیاد تو، آخه عادت در زدن نداره!
باز هم بهانهای بجز حورای بدبخت به ذهنش نرسیده بود!
مادرش چشم هایش را در کاسه چرخاند و برای اولین بار پشت حورا در آمد:
– چرا چرت و پرت میگی کیمیا؟ حورای بدبخت کی بدون اجازه اومده تو اتاقت که اینبار دوم باشه؟
دست به کمر ایستاد و اخم هایش را در هم کشید:
– یعنی چی؟ یعنی تو حورا رو بیشتر از من قبول داری مامان؟
مادرش دستی بی هدف در هوا تکان داد و گفت:
– خُبه خُبه مغلطه نکن واسه من! بیا پایین یه دستی به دور و بر خونه بکشیم شب مهمون داریم
همین که پشتش را به کیمیا کرد، هول شده بازوی مادرش را کشیده و گفت:
– مامان راستش ستایش داره میاد اینجا!
ابرو در هم کشید و گفت:
– میاد اینجا چیکار؟ تو چرا سر خود مهمون دعوت میکنی واسه خودت کیانا؟
من و منی کرد و سپس به پارکت های کف اتاقش خیره شد و با مظلومیت گفت:
– حقیقتا تنهاست خونه میترسید، بهش گفتم بیاد اینجا که با همدیگع بریم خونشون، گناه داره بنده خدا! اصلا از وقتی که تصادف کرده میترسه تنها باشه!
نفس پر از حرصی که مادرش کشید در گوشش پخش شد!
میدانست ستایش برای مادرش دختر محبوبیست و زیاد به رفت و امدشان گیر نمیدهد.
طبق معمول قیافهی مظلومانه ای که به خود گرفته بود جواب داد و ملوک گفت:
– خیله خب! چیکار کنم از دست شما بچه ها! پیر کردین منو!
حرفش را زده و سپس از کیانا فاصله گرفت.
خوشحال کف هر دو دستش را بهم کوبید و از ذوق زیاد ارام بالا و پایین پرید.
فکرش هول و هوش شب پر ماجرایی که پیش رویش داشت چرخ خورد و از شادی در پوست خود نمیگنجید!
۱.۹k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.