رمان عشق اجباری!
#عشق_اجباری
پارت:۲
ویو یوری:
همجوری که توی ماشین صحبت میکردیم داشتم پای یوجینو پانسمان میکردم طولی نکشید رسیدیم به پناهگاه کوچیکمون پیاده شدیم هممون خسته بودیم ولی باید صبر میکردیم که رئیس بیاد رفتیم داخل پناهگاه
افراد گروهمون رفتن به صحبت کردن منم رفتم داخل یه اتاق تا جنسارو یه جای امن بزارم از اون جای امن فقط اعضای گروه و منو رئیس خبر داشتیم جنسارو گذاشتم رفتم روی تخت نشتم کم کم دیگه میخاستم دراز بکشم که سوبین در زد . گفتم بیا تو
_خانم یوری غذا آمادس
+غذا؟
_آره خانم یادتون رفته قبل از اینکه بریم به اون معامله غذا برای این ساعت سفارش دادیم
+آها باش
تا سوبین خواست بره یه صدایی اومد اون صدا از تو کمود بود هر دو مون با تعجب بهم نگا کردیم
+س سوبین
_ب بله خانم
+توهم شنیدی
_آ آره
+خونسردیتو حفظ کن
سری یه برگه و خودکار برداشتم
_خانم دارین چیکار میکنید
ویو جیمین:
از صدا های بیرون کمود فهمیدم که متوجه شدن یکی اینجاس با هندزفری تو گوشم که با بقیه افراد گروهم که در نقاط مختلف کمین کرده بودن و باهم در ارتباط بودیم آروم گفتم حالا و خودم سریع از کمود زدم بیرون و اولین کاری که کردم یقه دختره رو کشیدم سمت خودم و تفنگو رو سری گرفتم یه پسره هم اونجا بود معلوم خیلی ترسیده آروم گفت
_خ خواهش میکنم ب به اون صدمه نزن
+دوسش داری؟؟
_عوضی یوری مثه خواهرم میمونه
+هی به من چه تو الان چی گفتی؟!
_ه ه هیچی
+نه یه چیزی گفتی
_ن نه چیزی نگفتمم
+باش بعدا معلوم میشه
دختره از ترس هیچی نمیگفت حتی یه کلمه از همهمه فهمیدم افرادم اونا رو هم گرفتن خوشحال با تنفگی که گرفته بودم رو سر دختر رفتیم پایین اون پسره هم جلوی ما آروم میرفت رسیدم به افرادم
+هعی سری اینارو ببندید این پسره رو هم بگیرید سریععع
اونا:چشم رئیس
ویو یوری:
خیلی ترسیده بودم دستو پام کاملا سست شده بود ، از خستگی اصلا توقع همچین چیزیو نداشتم ، سوبین آخییی اون چرا انقدر ترس زده بود بخاطر منه عوضی که هیچکار نمیتونم بکنم ولی اینا چطوری اینجارو پیدا کردن😓، داشتن مارو میبستن که از رئیس یادم اومد که داشتم میومدن سمت پناهگاه واییییی نه😳 از اونجایی که وقتی منو بستن آروم دستمو یجوری گرفته بودم تا یکی از دستان آزاد باشه اومدم آروم گوشیمو از تو جیبم بردارم که یهو اون رئیس لعنتیشون اومد سمتم فک کردم فهمید
_هه ت اینجا چیکاره ای؟ اصلا رئیستون کجاس هاا؟!
هیچی نگفتم
_هی چرا جواب نمیدی زود بگو تو اینجا فعلا رئیسی؟
همچنان هیچی نگفتم
_دیگه خسته شدم از گذاشتن وقتم واسه چند تا حرومی(داد)
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
پارت:۲
ویو یوری:
همجوری که توی ماشین صحبت میکردیم داشتم پای یوجینو پانسمان میکردم طولی نکشید رسیدیم به پناهگاه کوچیکمون پیاده شدیم هممون خسته بودیم ولی باید صبر میکردیم که رئیس بیاد رفتیم داخل پناهگاه
افراد گروهمون رفتن به صحبت کردن منم رفتم داخل یه اتاق تا جنسارو یه جای امن بزارم از اون جای امن فقط اعضای گروه و منو رئیس خبر داشتیم جنسارو گذاشتم رفتم روی تخت نشتم کم کم دیگه میخاستم دراز بکشم که سوبین در زد . گفتم بیا تو
_خانم یوری غذا آمادس
+غذا؟
_آره خانم یادتون رفته قبل از اینکه بریم به اون معامله غذا برای این ساعت سفارش دادیم
+آها باش
تا سوبین خواست بره یه صدایی اومد اون صدا از تو کمود بود هر دو مون با تعجب بهم نگا کردیم
+س سوبین
_ب بله خانم
+توهم شنیدی
_آ آره
+خونسردیتو حفظ کن
سری یه برگه و خودکار برداشتم
_خانم دارین چیکار میکنید
ویو جیمین:
از صدا های بیرون کمود فهمیدم که متوجه شدن یکی اینجاس با هندزفری تو گوشم که با بقیه افراد گروهم که در نقاط مختلف کمین کرده بودن و باهم در ارتباط بودیم آروم گفتم حالا و خودم سریع از کمود زدم بیرون و اولین کاری که کردم یقه دختره رو کشیدم سمت خودم و تفنگو رو سری گرفتم یه پسره هم اونجا بود معلوم خیلی ترسیده آروم گفت
_خ خواهش میکنم ب به اون صدمه نزن
+دوسش داری؟؟
_عوضی یوری مثه خواهرم میمونه
+هی به من چه تو الان چی گفتی؟!
_ه ه هیچی
+نه یه چیزی گفتی
_ن نه چیزی نگفتمم
+باش بعدا معلوم میشه
دختره از ترس هیچی نمیگفت حتی یه کلمه از همهمه فهمیدم افرادم اونا رو هم گرفتن خوشحال با تنفگی که گرفته بودم رو سر دختر رفتیم پایین اون پسره هم جلوی ما آروم میرفت رسیدم به افرادم
+هعی سری اینارو ببندید این پسره رو هم بگیرید سریععع
اونا:چشم رئیس
ویو یوری:
خیلی ترسیده بودم دستو پام کاملا سست شده بود ، از خستگی اصلا توقع همچین چیزیو نداشتم ، سوبین آخییی اون چرا انقدر ترس زده بود بخاطر منه عوضی که هیچکار نمیتونم بکنم ولی اینا چطوری اینجارو پیدا کردن😓، داشتن مارو میبستن که از رئیس یادم اومد که داشتم میومدن سمت پناهگاه واییییی نه😳 از اونجایی که وقتی منو بستن آروم دستمو یجوری گرفته بودم تا یکی از دستان آزاد باشه اومدم آروم گوشیمو از تو جیبم بردارم که یهو اون رئیس لعنتیشون اومد سمتم فک کردم فهمید
_هه ت اینجا چیکاره ای؟ اصلا رئیستون کجاس هاا؟!
هیچی نگفتم
_هی چرا جواب نمیدی زود بگو تو اینجا فعلا رئیسی؟
همچنان هیچی نگفتم
_دیگه خسته شدم از گذاشتن وقتم واسه چند تا حرومی(داد)
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
۲.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.