فیک جونگ کوک« سیاه سفید»P1
سویون
_میگم سویون حالا که فقط چهار نفر از ما بورسیه ورود به اون دانشگاه رو گرفتیم من خیلی دلم واسه بقیه بچه ها از جمله جینا تنگ میشه
لبخندی بهش زدمو بغلش کردم
_چرا خب اونا رو هم میتونیم ببینیم فقط توی یه دانشگاه نیستیم
_درسته..ولی میگم سخت نمیشه قراره از وسطای سال وارده همچین جایی بشیم ؟
به یونا نگاه کردم نگرانی از صورتش میریخت
_نه عزیزم چه فرقی میکنه همون درسو قراره بخونیم فقط از وسطا بهشون اضافه میشیم
لورا خنده بلندی کرد و روی تختم که سه نفری روش نشسته بودیم ولو شد
_وای خدا خیلی خوشحالم توی این یک سال خیلی تلاش کردیم که بریم اونجا
یونا لبخنده دندون نمایی زد و گفت : آره خیلی سخت بود اما جواب داد..شنیدم همه بچه پولدارای سئول اونجا جمعن
خندیدم و گفتم : میدونم به چی فکر میکنی ولی نترس مثل فیلم و سریالا قرار نیست شکنجمون بدن
_امیدوارم
دره اتاقم باز شد و مامانم اومد داخل یه نگاهی به هممون کرد و با لبخنده مهربونی گفت : خب دخترا دیگه وقته رفتنه که مادراتون منتظرن
لورا بلند شد و بعده یه بغل طولانی که منو مامانمو کرد رفت پشت سرشم یونا
بعد از اینکه بدرقشون کردم به مامانمم شب بخیر گفتمو برگشتم تو اتاقم و به فردا فکر کردم..فردا اولین روزه..توی یه جای جدید با آدمای جدید...حتی ممکنه آب و هوای جدید شایدم دوستای جدید البته اگر لورا یونا کلمو نکنن ، به فکرای خودم خنده ای کردم و با خیال راحت سرمو گذاشتم روی بالشمو به خواب رفتم.
_میگم سویون حالا که فقط چهار نفر از ما بورسیه ورود به اون دانشگاه رو گرفتیم من خیلی دلم واسه بقیه بچه ها از جمله جینا تنگ میشه
لبخندی بهش زدمو بغلش کردم
_چرا خب اونا رو هم میتونیم ببینیم فقط توی یه دانشگاه نیستیم
_درسته..ولی میگم سخت نمیشه قراره از وسطای سال وارده همچین جایی بشیم ؟
به یونا نگاه کردم نگرانی از صورتش میریخت
_نه عزیزم چه فرقی میکنه همون درسو قراره بخونیم فقط از وسطا بهشون اضافه میشیم
لورا خنده بلندی کرد و روی تختم که سه نفری روش نشسته بودیم ولو شد
_وای خدا خیلی خوشحالم توی این یک سال خیلی تلاش کردیم که بریم اونجا
یونا لبخنده دندون نمایی زد و گفت : آره خیلی سخت بود اما جواب داد..شنیدم همه بچه پولدارای سئول اونجا جمعن
خندیدم و گفتم : میدونم به چی فکر میکنی ولی نترس مثل فیلم و سریالا قرار نیست شکنجمون بدن
_امیدوارم
دره اتاقم باز شد و مامانم اومد داخل یه نگاهی به هممون کرد و با لبخنده مهربونی گفت : خب دخترا دیگه وقته رفتنه که مادراتون منتظرن
لورا بلند شد و بعده یه بغل طولانی که منو مامانمو کرد رفت پشت سرشم یونا
بعد از اینکه بدرقشون کردم به مامانمم شب بخیر گفتمو برگشتم تو اتاقم و به فردا فکر کردم..فردا اولین روزه..توی یه جای جدید با آدمای جدید...حتی ممکنه آب و هوای جدید شایدم دوستای جدید البته اگر لورا یونا کلمو نکنن ، به فکرای خودم خنده ای کردم و با خیال راحت سرمو گذاشتم روی بالشمو به خواب رفتم.
۶.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.