ཻུ۪۪⸙ཻུ͎۪enchanted forest p¹³
ཻུ۪۪⸙ཻུ͎۪enchanted forest p¹³
پایان فلش بک`
بلند شد و رو تخت نشست و لباساش بالا زد ، به زخم سطحی که روی پهلوش بود خیره شد ، لباسش رو پایین داد و از رو تخت پاشد و اجازه داد پاهاش پارکت های گرم اتاق که به لطف شومینه روشن بود ، لمس کنه .
سمت در قدم میزاشت.. چند لحظه ای طول نکشید دستیگره در تو دستاش بود ، در رو باز کرد و با تردید کمی خم شد بیرونو دید زد ..
از وقتی اومده بود به اینجا بهترین دوستش شده بود ترس!
چون نه حرفای اون مرتیکه رو میفهمید هم دلهره و نگرانی مامان باباش ولش نمیکرد..
اروم با خودش زمزمه میکرد.
اوه دختر نترس تو همونی که این همه سال تنهایی زندگی کردی
سعی میکرد خودشو قانع کنه نترسه . از اتاق کاملا خارج شد و محو زیبایی طبقه دوم شد.. طبقه دوم خیلی قشنگ تر از طبقه اول بود و فضاش کوچیک تر از طبقه اول بود، این نشون دهنده این بود طبقه ی دوم کلی اتاق داره . اروم قدم میزاشت تابلو هایی سلطنتی کل دیوار هارو پر کرده بود ، شمدون هایی که شمع هاش کاملا اب شده بود ، کاغذ دیواری قرمز سلطنتی با رده های طلایی ، همچی انقد تمیز و نو بود انگار همین الان چینده شدن .. نگاهش جلب شد به تابلوی بزرگی که فقط سیاه بود .. تابلو زیادی عجیب بود ، دستاشو دراز کرد تا تابلو رو لمس کنه ، انگار تاریکی تابلو تکون میخورد و متحرک بود .. نیم سانت هم نمیشد که دستش از تابلو فاصله داشت ولی با تیر کشیدن دوباره زخم پهلو و کمرش دستشو کشید و رو زخمش فشرد و به تابلو نگاه میکرد با خیس شدن دستش به نگاهشو از تابلو گرفت و به دستش داد .. زخمش داشت خونه ریزی میکرد..
اوه دخترک داشت رمز فاش شدن حقیقت رو به اون تابلو میداد !
اون خونی که تو بدنش و رگاش میچرخید برای فاش شدن خیلی چیزا بدردش میخورد و الانم تابلو همینو میخواست..
پایان فلش بک`
بلند شد و رو تخت نشست و لباساش بالا زد ، به زخم سطحی که روی پهلوش بود خیره شد ، لباسش رو پایین داد و از رو تخت پاشد و اجازه داد پاهاش پارکت های گرم اتاق که به لطف شومینه روشن بود ، لمس کنه .
سمت در قدم میزاشت.. چند لحظه ای طول نکشید دستیگره در تو دستاش بود ، در رو باز کرد و با تردید کمی خم شد بیرونو دید زد ..
از وقتی اومده بود به اینجا بهترین دوستش شده بود ترس!
چون نه حرفای اون مرتیکه رو میفهمید هم دلهره و نگرانی مامان باباش ولش نمیکرد..
اروم با خودش زمزمه میکرد.
اوه دختر نترس تو همونی که این همه سال تنهایی زندگی کردی
سعی میکرد خودشو قانع کنه نترسه . از اتاق کاملا خارج شد و محو زیبایی طبقه دوم شد.. طبقه دوم خیلی قشنگ تر از طبقه اول بود و فضاش کوچیک تر از طبقه اول بود، این نشون دهنده این بود طبقه ی دوم کلی اتاق داره . اروم قدم میزاشت تابلو هایی سلطنتی کل دیوار هارو پر کرده بود ، شمدون هایی که شمع هاش کاملا اب شده بود ، کاغذ دیواری قرمز سلطنتی با رده های طلایی ، همچی انقد تمیز و نو بود انگار همین الان چینده شدن .. نگاهش جلب شد به تابلوی بزرگی که فقط سیاه بود .. تابلو زیادی عجیب بود ، دستاشو دراز کرد تا تابلو رو لمس کنه ، انگار تاریکی تابلو تکون میخورد و متحرک بود .. نیم سانت هم نمیشد که دستش از تابلو فاصله داشت ولی با تیر کشیدن دوباره زخم پهلو و کمرش دستشو کشید و رو زخمش فشرد و به تابلو نگاه میکرد با خیس شدن دستش به نگاهشو از تابلو گرفت و به دستش داد .. زخمش داشت خونه ریزی میکرد..
اوه دخترک داشت رمز فاش شدن حقیقت رو به اون تابلو میداد !
اون خونی که تو بدنش و رگاش میچرخید برای فاش شدن خیلی چیزا بدردش میخورد و الانم تابلو همینو میخواست..
۹.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.