「M̷y̷ m̷y̷s̷t̷e̷r̷i̷o̷u̷s̷ s̷t̷o̷r̷y̷」p⁴
「M̷y̷ m̷y̷s̷t̷e̷r̷i̷o̷u̷s̷ s̷t̷o̷r̷y̷」p⁴
مردمک چشمام به صفحه مانیتور معتاد شده بود و انگار هیچ اتفاقی برام مهم تر از غرق شدن تو افکار اون شخصیت نبود..
اون نگاه رویایی که دیدم ، همین فقط همین برای عاشق شدنش بس بود
ولی اگه واقعا معشوق پارک جیمین باشم ، چه اتفاقی میوفته؟
سرم رو به سمت کیلبورد خم کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن .
هر قطره ی احساس و خیالی که داشتم رو به کیلبورد منتقل کردم ..
کلمات جاری شدند و دست هایم با انگیزه بیشتر مینوشت و مینوشت..
پارک جیمین و من ، هردو جسمی بودیم که در این داستان به یک جسم تبدیل شدیم..
با به صدا درومدن زنگ ساعت شرکت که ساعت ۱ شب رو اعلام میکرد چرا انقد زود گذشته بود؟ انقدر غرق نوشتن و افکارش بود؟ ، دست از نوشتن کشیدم و برای بار هزارم به اون صفحه خیره شدم بلند شدم به بدنم یکم قوس دادم که بخاطر نشستن پیش از حد رو صندلی خشک شده بود.
وسایل رو از روی میز برداشتم و سمت لابی شرکت رفتم..خیلی خسته بودم الان فقط به خواب نیاز داشتم..
انقد سریع از شرکت بیرون زد که متوجه جمله ای روی مانیتور که خودش خاموشش کرده بود و الان روشت بود ، نشد
"و با حرکت قلم بر روی کاغذ داستان ما ب زندگی درامد.."
داستان تموم شد همچی همونجوری شد که هردو شخصیت میخواستن
یعنی اون و پارک! هیچ اهمیتی نمیداد که شاید داستان مورد دلخواه صاحب کارش نباشه اون فقط اون شخصیت خودشو میخواست
بعد از رد شدن از لابی شرکت جلوی در وایساد و چند لحظه چشماش رو بست اجازه داد باد تک تک اجزای صورتش رو لمس کنه و عمیقا حس خوبی بهش بده ، حس خالی شدن از هر چیز ازار دهنده ای ..
سمت ماشین قدم برمیداشت و بعد از لمس دستگیره سرد ماشین ، وارد شد و بلافاصله ماشینو روشن کرد و توی تاریکی شب میروند .
شرکت زیاد از خونهش دور نبود و برای همین چند دقیقه طول نکشید که پارکتای سرد خونش رو پاهاش لمس کنه
لباس های رسمی شو جایگزین لباس خونه کرد و سمت اشپزخونه قدم برمیداشت تا رامیونی چند دقیقه پیش رو گاز گذاشته بود رو برداره و دوباره با رامیونش راهی که اومده بود رو برگشت و روی کاناپه نشست و تلوزیون رو روشن کرد
یکم استراحت واسه این هفته پر استرس بد نبود..
ساعت³:
برای بار هزارم چشماشو باز کرد رو تخت نشست.. صدای قدم هایی کفشی روی پارکت های خونه وقتی به خواب میرفت شروع میشد و وقتی چشماشو باز میکرد قطع میشد .. با حرص از رو تخت بلند شد و از پله ها پایین میرفت هنوز به حال خونه نرسیده بود که صدای تلوزیون هم اضافه شد ، قدماش محکم تر شد دادی زد ولی هنوز حرفش کامل نزده بود که سرجاش خشک شد
+کدوم ادم فاکی الان اومده دز...
_ اوه چاگیا بیدار شدی؟ پارکتای خونت خیلی قدمیه
___🌙___
سلامبانیها..بابتتخیرفیکامتاسفممخبفیکارواپدیتکردم.
مردمک چشمام به صفحه مانیتور معتاد شده بود و انگار هیچ اتفاقی برام مهم تر از غرق شدن تو افکار اون شخصیت نبود..
اون نگاه رویایی که دیدم ، همین فقط همین برای عاشق شدنش بس بود
ولی اگه واقعا معشوق پارک جیمین باشم ، چه اتفاقی میوفته؟
سرم رو به سمت کیلبورد خم کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن .
هر قطره ی احساس و خیالی که داشتم رو به کیلبورد منتقل کردم ..
کلمات جاری شدند و دست هایم با انگیزه بیشتر مینوشت و مینوشت..
پارک جیمین و من ، هردو جسمی بودیم که در این داستان به یک جسم تبدیل شدیم..
با به صدا درومدن زنگ ساعت شرکت که ساعت ۱ شب رو اعلام میکرد چرا انقد زود گذشته بود؟ انقدر غرق نوشتن و افکارش بود؟ ، دست از نوشتن کشیدم و برای بار هزارم به اون صفحه خیره شدم بلند شدم به بدنم یکم قوس دادم که بخاطر نشستن پیش از حد رو صندلی خشک شده بود.
وسایل رو از روی میز برداشتم و سمت لابی شرکت رفتم..خیلی خسته بودم الان فقط به خواب نیاز داشتم..
انقد سریع از شرکت بیرون زد که متوجه جمله ای روی مانیتور که خودش خاموشش کرده بود و الان روشت بود ، نشد
"و با حرکت قلم بر روی کاغذ داستان ما ب زندگی درامد.."
داستان تموم شد همچی همونجوری شد که هردو شخصیت میخواستن
یعنی اون و پارک! هیچ اهمیتی نمیداد که شاید داستان مورد دلخواه صاحب کارش نباشه اون فقط اون شخصیت خودشو میخواست
بعد از رد شدن از لابی شرکت جلوی در وایساد و چند لحظه چشماش رو بست اجازه داد باد تک تک اجزای صورتش رو لمس کنه و عمیقا حس خوبی بهش بده ، حس خالی شدن از هر چیز ازار دهنده ای ..
سمت ماشین قدم برمیداشت و بعد از لمس دستگیره سرد ماشین ، وارد شد و بلافاصله ماشینو روشن کرد و توی تاریکی شب میروند .
شرکت زیاد از خونهش دور نبود و برای همین چند دقیقه طول نکشید که پارکتای سرد خونش رو پاهاش لمس کنه
لباس های رسمی شو جایگزین لباس خونه کرد و سمت اشپزخونه قدم برمیداشت تا رامیونی چند دقیقه پیش رو گاز گذاشته بود رو برداره و دوباره با رامیونش راهی که اومده بود رو برگشت و روی کاناپه نشست و تلوزیون رو روشن کرد
یکم استراحت واسه این هفته پر استرس بد نبود..
ساعت³:
برای بار هزارم چشماشو باز کرد رو تخت نشست.. صدای قدم هایی کفشی روی پارکت های خونه وقتی به خواب میرفت شروع میشد و وقتی چشماشو باز میکرد قطع میشد .. با حرص از رو تخت بلند شد و از پله ها پایین میرفت هنوز به حال خونه نرسیده بود که صدای تلوزیون هم اضافه شد ، قدماش محکم تر شد دادی زد ولی هنوز حرفش کامل نزده بود که سرجاش خشک شد
+کدوم ادم فاکی الان اومده دز...
_ اوه چاگیا بیدار شدی؟ پارکتای خونت خیلی قدمیه
___🌙___
سلامبانیها..بابتتخیرفیکامتاسفممخبفیکارواپدیتکردم.
۲۱.۸k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.