گل ارکیده
part ⁶
سری در ماشینو باز کردم به طرف خونه رفتم که دستم از پشت کشیده شد
خودش بود
به چشماش زل زدم خنثی نگام میکرد با همون چهره خنثی لب زد
تهیونگ : پاکت لباس رو یادتت رفت
الان یادم اومد اونقدر به فرار کردن ازش بودم که پاکتو یادم رفت دستمو ول کرد و پاکتو جلوم گرفت سریع پاکتو ازش گرفتم با سرعت هرچه تمام از اونجا دور شدم در زدم بلا فاصله در باز شد مامان بود
سریع رفتم تو مامانم درو بست
به سمت سالن رفتمو خودمو پرت کردم رو مبل مامانم با دو اومد سمتم
( مامان ات و سوهی مینویسم )
سوهی : ات چرا اینقد زود اومدین دختر زود باش بهم بگو ببینم چی شد
ات : مامان بس کن خستم میخوام برم اتاقم
سوهی : ات دختر مامانی چی شده بهم بگو
ات : الان مثلا برات مهم ها ؟ اگه برات مهم بودم راضی به ازدواجم با اون پیرمرد نمیشدی ( کمی داد )
سوهی : معلومه برام مهمه باور کن این به صلا حته دخترم این بهترین راهه
ات : نیس مامان نیس اون هر لحظه زجرم میده نمی تونم تحملش کنم
به طرف اتاقم دوییدم درو باز کردم و رفتم داخل و درو بستم و به در تکیه دادم دستمو گذاشتم رو قلبم این روزا خیلی درد میکنه تیر میکشه جوری که انگار دارم میمیرم همون جا نشستم روی زمین و هق هقام بلند شد برای اولین بار از ته دلم گریه میکردم بدون این که نگران باشم کسی صدامو بشنوه
اینقد گریه کردم که بیحال شدم کم کم چشمام بسته شد و پشت در خوابم برد
فلش بک به یه ماه بعد
به لباسی که تنم بود نگاه کردم خوشگل بود توی آینه قدی خودمو بر انداز کردم مگه از این جذاب تر هم میشد
کاش میشد همه ایما رو کنار مردی تجربه کنم که دوسم داره
فک نمیکردم اینقد زود بخوان عروسم کنن چرا چرا آخه قرار بود یه سال دیگه ازدواج کنیم لعنت بهتون
چشمام پر اشنک شدم ولی با صدای در به خودم اومدم و اشک گوشه چشمم رو پاک کردم برگشتم طرف در بابام بود اومد روبه روم قرار گرفت و با دستاش صورتمو قاب کرد
( پدر ات رو یوجین مینویسم )
یوجین : خیلی زیبا شدی فرشته کوچولو بابا مثل ماه میدرخشی
پیشونیمو بوس کرد باعث شد دوباره بغض بهم هجوم بیاره
ات : ولی بال این فرشته کوچولو رو شکستین
یوجین : این کارو نکن با من اینکارو نکن طاقت ندارم ببینم ناراحتی قلبم هزار تیکه میشه
ات : ولی خودت باعث ناراحتیم شدی بابا
یوجین : عشق بابا باور کن این یه صلاحته
میدونستم ادامه دادن این بحث به جایی نمیرسه پس دستامو دور دستش حلقه کردم اونم دستمو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم از پله ها پایین میرفتین اون دقیقا اونجا بود پایین اون پله ها منتظر من بود یه لبخند روی لباش بود که هیچ وقت ندیده بودمشون
چیشد چیشد که به این جا رسیدیم آیا این عشقه با فقط یه تظاهره
فالو ♡
نظرات قشنگتونو ببینم
نظراتتون بهم امید میده 🥲
سری در ماشینو باز کردم به طرف خونه رفتم که دستم از پشت کشیده شد
خودش بود
به چشماش زل زدم خنثی نگام میکرد با همون چهره خنثی لب زد
تهیونگ : پاکت لباس رو یادتت رفت
الان یادم اومد اونقدر به فرار کردن ازش بودم که پاکتو یادم رفت دستمو ول کرد و پاکتو جلوم گرفت سریع پاکتو ازش گرفتم با سرعت هرچه تمام از اونجا دور شدم در زدم بلا فاصله در باز شد مامان بود
سریع رفتم تو مامانم درو بست
به سمت سالن رفتمو خودمو پرت کردم رو مبل مامانم با دو اومد سمتم
( مامان ات و سوهی مینویسم )
سوهی : ات چرا اینقد زود اومدین دختر زود باش بهم بگو ببینم چی شد
ات : مامان بس کن خستم میخوام برم اتاقم
سوهی : ات دختر مامانی چی شده بهم بگو
ات : الان مثلا برات مهم ها ؟ اگه برات مهم بودم راضی به ازدواجم با اون پیرمرد نمیشدی ( کمی داد )
سوهی : معلومه برام مهمه باور کن این به صلا حته دخترم این بهترین راهه
ات : نیس مامان نیس اون هر لحظه زجرم میده نمی تونم تحملش کنم
به طرف اتاقم دوییدم درو باز کردم و رفتم داخل و درو بستم و به در تکیه دادم دستمو گذاشتم رو قلبم این روزا خیلی درد میکنه تیر میکشه جوری که انگار دارم میمیرم همون جا نشستم روی زمین و هق هقام بلند شد برای اولین بار از ته دلم گریه میکردم بدون این که نگران باشم کسی صدامو بشنوه
اینقد گریه کردم که بیحال شدم کم کم چشمام بسته شد و پشت در خوابم برد
فلش بک به یه ماه بعد
به لباسی که تنم بود نگاه کردم خوشگل بود توی آینه قدی خودمو بر انداز کردم مگه از این جذاب تر هم میشد
کاش میشد همه ایما رو کنار مردی تجربه کنم که دوسم داره
فک نمیکردم اینقد زود بخوان عروسم کنن چرا چرا آخه قرار بود یه سال دیگه ازدواج کنیم لعنت بهتون
چشمام پر اشنک شدم ولی با صدای در به خودم اومدم و اشک گوشه چشمم رو پاک کردم برگشتم طرف در بابام بود اومد روبه روم قرار گرفت و با دستاش صورتمو قاب کرد
( پدر ات رو یوجین مینویسم )
یوجین : خیلی زیبا شدی فرشته کوچولو بابا مثل ماه میدرخشی
پیشونیمو بوس کرد باعث شد دوباره بغض بهم هجوم بیاره
ات : ولی بال این فرشته کوچولو رو شکستین
یوجین : این کارو نکن با من اینکارو نکن طاقت ندارم ببینم ناراحتی قلبم هزار تیکه میشه
ات : ولی خودت باعث ناراحتیم شدی بابا
یوجین : عشق بابا باور کن این یه صلاحته
میدونستم ادامه دادن این بحث به جایی نمیرسه پس دستامو دور دستش حلقه کردم اونم دستمو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم از پله ها پایین میرفتین اون دقیقا اونجا بود پایین اون پله ها منتظر من بود یه لبخند روی لباش بود که هیچ وقت ندیده بودمشون
چیشد چیشد که به این جا رسیدیم آیا این عشقه با فقط یه تظاهره
فالو ♡
نظرات قشنگتونو ببینم
نظراتتون بهم امید میده 🥲
۵.۰k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.