Touch me now
Pt.3
(بخش سوم)
«بستگی داره. نقاشیها و وسایلی که از زندگی مردم عادی به جا مونده رو دوست دارم».
میخواهد لبخندش را کنترل کند و جدیتر باشد اما از پسش برنمیآید. به بچههای خجالتی میماند. میگوید «اگه یه سفر بیای کره، نامجون میبره همهی اینجور موزهها رو بهت نشون میده.»
«نامجون؟»
«آره. نامجون هیونگ، دوستمه. نمیشه گفت دوست، خیلی نزدیکتر از اونه. اون عاشق موزهست.»
حسودی میکنم. من حتی یک دوست ساده هم ندارم. همکارهایم هستند و گاهی یک شام یا عصرانهای را در کنارشان بودهام ولی فقط همین. نه با کسی درددل میکنم، نه کسی با من درددل میکند. نه رازهایم را برای کسی بازگو کردهام و نه راز کسی را میدانم. فقط برای دکتر لئو حرفهای دلم را میزنم، اما او فقط یک روانپزشک است نه یک دوست.
میگوید« ولی نمیتونی ازون قول بگیری که دستش بهت نخوره، چون دستاش زیادی میجنبه.» و دوباره دوتا خط سیاه جای چشمهاش مینشیند.
دستهایم را زیر بغلم پنهان میکنم و به خیابان نگاه میکنم. «معذرت میخوام که این قول رو ازت گرفتم. امیدوارم بتونی درک کنی.» برمیگردم و نگاهمان به هم گره میخورد. چشمهاش آدم را به اعماق میبرد. جایی که فکر میکنی راه برگشتی نداری. اینبار از آن لبخند کنترل شدهاش خبری نیست. فقط نگاهم میکند و بعد از چند لحظهی کوتاه که خیلی طولانیست، نگاهش را از نگاهم برمیدارد و من از اعماق به بیرون پرت میشوم.
«نظرت راجع به آفریقا چیه؟ تا حالا رفتی؟ یا دلت میخواد بری؟»
(بخش سوم)
«بستگی داره. نقاشیها و وسایلی که از زندگی مردم عادی به جا مونده رو دوست دارم».
میخواهد لبخندش را کنترل کند و جدیتر باشد اما از پسش برنمیآید. به بچههای خجالتی میماند. میگوید «اگه یه سفر بیای کره، نامجون میبره همهی اینجور موزهها رو بهت نشون میده.»
«نامجون؟»
«آره. نامجون هیونگ، دوستمه. نمیشه گفت دوست، خیلی نزدیکتر از اونه. اون عاشق موزهست.»
حسودی میکنم. من حتی یک دوست ساده هم ندارم. همکارهایم هستند و گاهی یک شام یا عصرانهای را در کنارشان بودهام ولی فقط همین. نه با کسی درددل میکنم، نه کسی با من درددل میکند. نه رازهایم را برای کسی بازگو کردهام و نه راز کسی را میدانم. فقط برای دکتر لئو حرفهای دلم را میزنم، اما او فقط یک روانپزشک است نه یک دوست.
میگوید« ولی نمیتونی ازون قول بگیری که دستش بهت نخوره، چون دستاش زیادی میجنبه.» و دوباره دوتا خط سیاه جای چشمهاش مینشیند.
دستهایم را زیر بغلم پنهان میکنم و به خیابان نگاه میکنم. «معذرت میخوام که این قول رو ازت گرفتم. امیدوارم بتونی درک کنی.» برمیگردم و نگاهمان به هم گره میخورد. چشمهاش آدم را به اعماق میبرد. جایی که فکر میکنی راه برگشتی نداری. اینبار از آن لبخند کنترل شدهاش خبری نیست. فقط نگاهم میکند و بعد از چند لحظهی کوتاه که خیلی طولانیست، نگاهش را از نگاهم برمیدارد و من از اعماق به بیرون پرت میشوم.
«نظرت راجع به آفریقا چیه؟ تا حالا رفتی؟ یا دلت میخواد بری؟»
۱.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.