Touch me now
Pt.3
(بخش دوم)
مرد گندهی اخموی مهربان که بیشتر شبیه رباط است ما را به سمت مرسدس بنز سفیدی که روبروی هتل ایستاده راهنمایی میکند و درب عقب ماشین را باز میکند. سوار میشوم و پسرک هم که هر چه به ذهنم فشار میآورم اسمش را به یاد نمیآورم کنارم مینشیند. ناخود آگاه خودم را میچسبانم به در. چشمهام را میبندم « لیلی همه چی خوبه. هیشکی نمیخواد بهت آسیبی بزنه» و سعی میکنم عضلات منقبض شدهام را آرام کنم و کمی از در فاصله میگیرم.
ماسک و کلاه و عینکش را برمیدارد. آستینهایش را کمی بالا میکشد، پاهایش را از هم باز میکند، آرنج دست راستش را روی پایش میگذارد و صورتش را به کف دستش تکیه میدهد. نگاهش را به من دوخته اما تا نگاهم به نگاهش میافتد. صورتش را از کف دستش بر میدارد، شانههایش را عقب میدهد و دوباره صاف مینشیند. انگار که از نگاه من میترسد. میگویم« وقتی خودتو معرفی میکردی درست اسمتو متوجه نشدم ولی خجالت کشیدم که دوباره بپرسم» میگوید «جیمین. پارک جیمین»
چند بار زیر لب تکرار میکنم جیمین، جیمین، جیمین. من این پسر را از کی میشناسم؟ همهی حرکات، خندههاش، تن صدایش، نگاههای خیرهاش برایم آشناست. و حتی اسمش، خیلی راحت و دلچسب روی زبانم میرقصد.
میگویم«جیمین! فکر کردم قراره با هم قدم بزنیم و هر جا خسته شدیم سوار اتوبوس شیم.»
خودم هم میدانم دارم چرت میگویم. آخر این پسر که شبیه خدایان است و لباسها و جواهراتش سر به میلیون میزند را چه به اتوبوس و این حرفها.
میخندد وچشمهای سیاه و درشتِ پف کردهاش یک خط صاف میشوند روی صورت پهن و درخشانش.
«بذار اول ببرمت یه جای قشنگ، بعدش هر چی خواستی قدم میزنیم ولی اتوبوس رو نمیتونم بهت قول بدم». میگویم این چند روز همهی موزهها و مکانهای توریستی شهر رو دیدم. میگوید «موزهها رو دوست داری»؟
(بخش دوم)
مرد گندهی اخموی مهربان که بیشتر شبیه رباط است ما را به سمت مرسدس بنز سفیدی که روبروی هتل ایستاده راهنمایی میکند و درب عقب ماشین را باز میکند. سوار میشوم و پسرک هم که هر چه به ذهنم فشار میآورم اسمش را به یاد نمیآورم کنارم مینشیند. ناخود آگاه خودم را میچسبانم به در. چشمهام را میبندم « لیلی همه چی خوبه. هیشکی نمیخواد بهت آسیبی بزنه» و سعی میکنم عضلات منقبض شدهام را آرام کنم و کمی از در فاصله میگیرم.
ماسک و کلاه و عینکش را برمیدارد. آستینهایش را کمی بالا میکشد، پاهایش را از هم باز میکند، آرنج دست راستش را روی پایش میگذارد و صورتش را به کف دستش تکیه میدهد. نگاهش را به من دوخته اما تا نگاهم به نگاهش میافتد. صورتش را از کف دستش بر میدارد، شانههایش را عقب میدهد و دوباره صاف مینشیند. انگار که از نگاه من میترسد. میگویم« وقتی خودتو معرفی میکردی درست اسمتو متوجه نشدم ولی خجالت کشیدم که دوباره بپرسم» میگوید «جیمین. پارک جیمین»
چند بار زیر لب تکرار میکنم جیمین، جیمین، جیمین. من این پسر را از کی میشناسم؟ همهی حرکات، خندههاش، تن صدایش، نگاههای خیرهاش برایم آشناست. و حتی اسمش، خیلی راحت و دلچسب روی زبانم میرقصد.
میگویم«جیمین! فکر کردم قراره با هم قدم بزنیم و هر جا خسته شدیم سوار اتوبوس شیم.»
خودم هم میدانم دارم چرت میگویم. آخر این پسر که شبیه خدایان است و لباسها و جواهراتش سر به میلیون میزند را چه به اتوبوس و این حرفها.
میخندد وچشمهای سیاه و درشتِ پف کردهاش یک خط صاف میشوند روی صورت پهن و درخشانش.
«بذار اول ببرمت یه جای قشنگ، بعدش هر چی خواستی قدم میزنیم ولی اتوبوس رو نمیتونم بهت قول بدم». میگویم این چند روز همهی موزهها و مکانهای توریستی شهر رو دیدم. میگوید «موزهها رو دوست داری»؟
۲.۲k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.