حاکم قلبم ❤️🩹 پارت دوازدهم
حاکم قلبم ❤️🩹 پارت دوازدهم
ادامه........... و بعد بادستش درو وا کرد تا برم منم فرار کردم و نفس نفس میزدم و خیلی ترسیده بودم تقریبا داشت قلبم میومد تو دهنم و بعد رفتم صبحانه خوردم و نشستم رو کاناپه و تلویزیون میدیدم که دیدم یونگی داشت از پله ها میومد پایین از ترسم بهش توجه نکردم و اونم به من توجه نکرد وراهشو کج کرد و رفت سمت اتاقش و منم سرگرم بودم و خیلی حوصله ام سر رفته بود و دیدم یونگی [با لباس توی تصویر] با یه لباسی داشت میرفت بیرون و به من گفت
_شب دیر میام خونه پس منتظر نمون
+من که اصلا منتظر نیستم
_آفرین و بعد رفت
کلی تو خونه گشت میزدم و دنبال یه کار واسه تفریح بودم گوشیمو که یونگی از گرفت و چیزی برام نمونده بود و دلم الان خیلی آجومارو میخواست داشتم خودمو جررررر میدادم که چیکار کنم که دوباره اون سگه روبه روم ظاهر شد
و رفتم رومبلی وایسادم و همینجور آرزو میکردم بره و رفت شب شده بود و ساعت ۸شب بود رفتم و شامم رو خوردم و رفتم تو اتاق لباس خوابم رو پوشیدم و مسواک زدم و موهامو شونه کردم و نشستم روتخت و به چیز های خیلی بیخود فکر میکردم و بعضی از خواطراتم رو که به یاد می آوردم خنده ام میگرفت و زررر میخندیدم و دیدم خیلییییی دیر وقته چراغ رو خاموش کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد [چند ساعت بعد]
بیدار شدم و احساس تشنگی میکردم و رفتم به آشپز خونه تا آب بخورم وقتی آبم رو خوردم لیوان رو شستم و گذاشتم سرجاش و سایه کسی رو پشتم دیدم و نفس هاش داره به گردنم برخورد میکنه
+یونگی اگه بخوای مسخره بازی دربیاری می کشمت
و یهو یکی جلوی دهنمو گرفت و منو به سمت تخت برد و بعد و بای بیدار شدم دیدم که...........
تمام .............. تا پارت های بعد بای بای 💜💜💜
ادامه........... و بعد بادستش درو وا کرد تا برم منم فرار کردم و نفس نفس میزدم و خیلی ترسیده بودم تقریبا داشت قلبم میومد تو دهنم و بعد رفتم صبحانه خوردم و نشستم رو کاناپه و تلویزیون میدیدم که دیدم یونگی داشت از پله ها میومد پایین از ترسم بهش توجه نکردم و اونم به من توجه نکرد وراهشو کج کرد و رفت سمت اتاقش و منم سرگرم بودم و خیلی حوصله ام سر رفته بود و دیدم یونگی [با لباس توی تصویر] با یه لباسی داشت میرفت بیرون و به من گفت
_شب دیر میام خونه پس منتظر نمون
+من که اصلا منتظر نیستم
_آفرین و بعد رفت
کلی تو خونه گشت میزدم و دنبال یه کار واسه تفریح بودم گوشیمو که یونگی از گرفت و چیزی برام نمونده بود و دلم الان خیلی آجومارو میخواست داشتم خودمو جررررر میدادم که چیکار کنم که دوباره اون سگه روبه روم ظاهر شد
و رفتم رومبلی وایسادم و همینجور آرزو میکردم بره و رفت شب شده بود و ساعت ۸شب بود رفتم و شامم رو خوردم و رفتم تو اتاق لباس خوابم رو پوشیدم و مسواک زدم و موهامو شونه کردم و نشستم روتخت و به چیز های خیلی بیخود فکر میکردم و بعضی از خواطراتم رو که به یاد می آوردم خنده ام میگرفت و زررر میخندیدم و دیدم خیلییییی دیر وقته چراغ رو خاموش کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد [چند ساعت بعد]
بیدار شدم و احساس تشنگی میکردم و رفتم به آشپز خونه تا آب بخورم وقتی آبم رو خوردم لیوان رو شستم و گذاشتم سرجاش و سایه کسی رو پشتم دیدم و نفس هاش داره به گردنم برخورد میکنه
+یونگی اگه بخوای مسخره بازی دربیاری می کشمت
و یهو یکی جلوی دهنمو گرفت و منو به سمت تخت برد و بعد و بای بیدار شدم دیدم که...........
تمام .............. تا پارت های بعد بای بای 💜💜💜
۲.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.