تک پارتی (وقتی دوستش داشتی اما.....)
#فلیکس
#استری_کیدز
تو و فلیکس از بچگی با هم دیگه دوست بودین اما....چند وقتی شده بود که کمتر از قبل با هم وقت میگذروندید....شما الان هم دانشگاهی بودین و فلیکس بیشتر با یکی از دختر های دانشگاه به جای تو وقت میگذروند و کم کم داشت این رابطه ی چندین و چند ساله، تموم میشد.
.
نزدیکای عصر بود....هوا بخاطر ابر های سیاه توی آسمون ، نسبتاً تاریک بود.
روی نمیکت توی پارک نشسته بودی و به ابر های توی آسمون نگاه میکردی....
_ ا.ت...
با شنیدن صدای فردی که از ظهر منتظرش بودی...نگاهت رو به سمت راستت چرخوندی..
با دیدن فلیکس که کنارت روی نمیکت نشسته بود، پوزخندی دردناک زدی
+ هوم...پیش اون بودی ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید
_ آره...
همینطور که لبخندی بر لب داشتی آروم سرت رو تکون دادی
+ خوبه....خوشحالم که پیشش شادی
فلیکس با دیدن حال ناراحتت آروم دستش رو به سمت دستت آورد و گرفتش...
نگاهت رو به دستش که نوازش بار روی دستات حرکت میکرد دادی....
_ ا.ت....متاسفم که اخیراً کم پیشت بودم....
_ ولی....
_ بدون که تو همیشه برام با ارزش ترین فرد زندگی هستی....
سرت رو بالا گرفتی و به چهره ی فلیکس که خنده ای مهربونه بر لب داشت...زل زدی....
_ زمانی که پسر بچه ی تنهایی بودم...تو اومدی پیشم و باعث شدی احساس کنم منم میتونم مثل همه ی افراد دیگه دوستی داشته باشم.....
_ تو قبلا برای من یک دوست صمیمی فوقالعاده بودی و الان......
منتظر به چشماش زل زده بودی
_ یک خواهر کوچولوی مهربونی....
لبخندش پر رنگ تر شد...
تو هم لبخندی زدی اما....با خودت میگفتی...حیف شد که نتونستم فردی بیشتر برات باشم...
فلیکس دستاش رو دورت حلقه کرد و تورو به خودش چسبوند و بغلت کرد....
توی همون لحظه رعد و برقی زد و بارون شروع به ریزش کرد....
فلیکس لبخندی زد....
_ میخوای یکم باهم راه بریم ؟....
با لبخند بهت خیره شد.
آروم سرت رو تکون دادی که دستت رو گرفت و کمکت کرد تا بلند بشی.....
و بعد شروع کرد به دویدن که تعجب کردی
+ یاااااا......فلیکسسسس
فلیکس همینطور که میدوید فریادی زد
_ سعی کن منو بگیرییییی
خنده ای کردی و تو هم دنبالش دویدی....
توی اون بارون خنده های دخترک و پسر با هم قاطی شده بود...و همینطور که توی خیابون های خلوت و خیس شده ی شهر میدویدن....حس خانواده بودن...همون چیزی که هر دو بهش نیاز داشتن رو حس کردن
#استری_کیدز
تو و فلیکس از بچگی با هم دیگه دوست بودین اما....چند وقتی شده بود که کمتر از قبل با هم وقت میگذروندید....شما الان هم دانشگاهی بودین و فلیکس بیشتر با یکی از دختر های دانشگاه به جای تو وقت میگذروند و کم کم داشت این رابطه ی چندین و چند ساله، تموم میشد.
.
نزدیکای عصر بود....هوا بخاطر ابر های سیاه توی آسمون ، نسبتاً تاریک بود.
روی نمیکت توی پارک نشسته بودی و به ابر های توی آسمون نگاه میکردی....
_ ا.ت...
با شنیدن صدای فردی که از ظهر منتظرش بودی...نگاهت رو به سمت راستت چرخوندی..
با دیدن فلیکس که کنارت روی نمیکت نشسته بود، پوزخندی دردناک زدی
+ هوم...پیش اون بودی ؟
فلیکس نفس عمیقی کشید
_ آره...
همینطور که لبخندی بر لب داشتی آروم سرت رو تکون دادی
+ خوبه....خوشحالم که پیشش شادی
فلیکس با دیدن حال ناراحتت آروم دستش رو به سمت دستت آورد و گرفتش...
نگاهت رو به دستش که نوازش بار روی دستات حرکت میکرد دادی....
_ ا.ت....متاسفم که اخیراً کم پیشت بودم....
_ ولی....
_ بدون که تو همیشه برام با ارزش ترین فرد زندگی هستی....
سرت رو بالا گرفتی و به چهره ی فلیکس که خنده ای مهربونه بر لب داشت...زل زدی....
_ زمانی که پسر بچه ی تنهایی بودم...تو اومدی پیشم و باعث شدی احساس کنم منم میتونم مثل همه ی افراد دیگه دوستی داشته باشم.....
_ تو قبلا برای من یک دوست صمیمی فوقالعاده بودی و الان......
منتظر به چشماش زل زده بودی
_ یک خواهر کوچولوی مهربونی....
لبخندش پر رنگ تر شد...
تو هم لبخندی زدی اما....با خودت میگفتی...حیف شد که نتونستم فردی بیشتر برات باشم...
فلیکس دستاش رو دورت حلقه کرد و تورو به خودش چسبوند و بغلت کرد....
توی همون لحظه رعد و برقی زد و بارون شروع به ریزش کرد....
فلیکس لبخندی زد....
_ میخوای یکم باهم راه بریم ؟....
با لبخند بهت خیره شد.
آروم سرت رو تکون دادی که دستت رو گرفت و کمکت کرد تا بلند بشی.....
و بعد شروع کرد به دویدن که تعجب کردی
+ یاااااا......فلیکسسسس
فلیکس همینطور که میدوید فریادی زد
_ سعی کن منو بگیرییییی
خنده ای کردی و تو هم دنبالش دویدی....
توی اون بارون خنده های دخترک و پسر با هم قاطی شده بود...و همینطور که توی خیابون های خلوت و خیس شده ی شهر میدویدن....حس خانواده بودن...همون چیزی که هر دو بهش نیاز داشتن رو حس کردن
۲۴.۳k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.