Season2
Season2
PART7
ـــــــــــــــــــــــ
(ویو ناهی)
رفتم دستو صورتمو شستم
رفتم پایین بابام اومده بود
ناهی: سلام آبا
بابای ناهی:سلام دختر قشنگم
(سر شام)
بابای ناهی: امروز داشتم با آقای هواپگ حرف میزدم
تا گفت هوانگ غذا پرید ته گلوم
اب خوردم
بابای ناهی: قرار شد شب با همسرش و پسرش بیان ناهی فکر کنم پسرش همکلاسیت باشه
نه
ناهی: هوم آره (سرد)
(بعد از شام)
رفتم توی اتاقم توی تراس وایستاده بودم که یه ماشین جلوی در نگه داشت
هیونجین و مامان باباش اومدن پایین
خودمو زدم به ندیدن
رفتم توی اتاقم مامانم اومد در زد
مامان ناهی: اومدن بیا پایین میدونم امروز بخاطر هیونجین گریت در اومد ولی بیا میخوان تورو ببینن
ناهی: باشه
مامان ناهی: یه لباس خوب بپوش
ناهی: باشه
مامانم رفت یه لباس پوشیدم (عکسشو میزارم)
یه کوچولو هم تینت لب زدم با کرم که معلوم نشه گریه کردم به چتریامم ژل زدم
رفتم پایین گوشیمم با خودم بردم
ناهی: سلام
مامان هیونجین: سلام ناهی
بابای هیونجین: سلام
هیونجین: سلام ناهی
یه چند مین گذشت حوصلم داشت سر میرفت
که مامان هیونجین گفت: هیونجین خیلی توی خونه از ناهی تعریف میکنه
مامان ناهی: بله ناهیم از هیونجین خیلی تعریف میکنه چشام گرد شد
ناهی با لب خونی: من کی!
مامان منم خیلی حوصله داره ها
چند مین گذشت همه غرق در صحبت بودن به جز منو هیونجین
مامان من با مامان هیونجین
بابام با بابای اون
یه پیام برام اومد
شماره ناشناس بود
با دیدن عکسی که دیدم خشکم زد
یهویی با شدت از پله ها رفتم بالا تا رسیدم بالا بغضم ترکید
جوری گریه کردم که هیشکی نفهمه
رفتم توی دستشوی صورتمو شستم تا قرمزیش از بین بره
رفتم پایین
مامان ناهی: یهو چیشد
ناهی: یونا زنگ زد
مامان ناهی: آها
دوباره پیام اومد
هیونجین بود
هیونجین: چته ناهی
ناهی: هیچی
هیونجین:معلومه
دیگه داشتم خسته میشدم
در گوش مامانم گفتم: من میرم بخوابم
مامان ناهی: برو
ناهی: ببخشید من باید برم بخوابم
شب بخیر
رفتم بالا لباط خوابمو پوشیدم رفتم تو تراس
باورم نمیشد هیونجین سوجینو بوسیده
یه شماره زنگ زد
ناهی: الو؟
فرد:من کسیم که این عکسو فرستاده
ناهی: این به چه درد من میخوره
فرد: فقط میخواستم بگم یه روزی میفهمی
ناهی: چیو
قطع شد تلفن
ناهی: الو؟ الو؟ الووووووو
عههه لعنتی
چی بود که انقدر مهم بود
ـــــــــــــــــــــ
پایان
PART7
ـــــــــــــــــــــــ
(ویو ناهی)
رفتم دستو صورتمو شستم
رفتم پایین بابام اومده بود
ناهی: سلام آبا
بابای ناهی:سلام دختر قشنگم
(سر شام)
بابای ناهی: امروز داشتم با آقای هواپگ حرف میزدم
تا گفت هوانگ غذا پرید ته گلوم
اب خوردم
بابای ناهی: قرار شد شب با همسرش و پسرش بیان ناهی فکر کنم پسرش همکلاسیت باشه
نه
ناهی: هوم آره (سرد)
(بعد از شام)
رفتم توی اتاقم توی تراس وایستاده بودم که یه ماشین جلوی در نگه داشت
هیونجین و مامان باباش اومدن پایین
خودمو زدم به ندیدن
رفتم توی اتاقم مامانم اومد در زد
مامان ناهی: اومدن بیا پایین میدونم امروز بخاطر هیونجین گریت در اومد ولی بیا میخوان تورو ببینن
ناهی: باشه
مامان ناهی: یه لباس خوب بپوش
ناهی: باشه
مامانم رفت یه لباس پوشیدم (عکسشو میزارم)
یه کوچولو هم تینت لب زدم با کرم که معلوم نشه گریه کردم به چتریامم ژل زدم
رفتم پایین گوشیمم با خودم بردم
ناهی: سلام
مامان هیونجین: سلام ناهی
بابای هیونجین: سلام
هیونجین: سلام ناهی
یه چند مین گذشت حوصلم داشت سر میرفت
که مامان هیونجین گفت: هیونجین خیلی توی خونه از ناهی تعریف میکنه
مامان ناهی: بله ناهیم از هیونجین خیلی تعریف میکنه چشام گرد شد
ناهی با لب خونی: من کی!
مامان منم خیلی حوصله داره ها
چند مین گذشت همه غرق در صحبت بودن به جز منو هیونجین
مامان من با مامان هیونجین
بابام با بابای اون
یه پیام برام اومد
شماره ناشناس بود
با دیدن عکسی که دیدم خشکم زد
یهویی با شدت از پله ها رفتم بالا تا رسیدم بالا بغضم ترکید
جوری گریه کردم که هیشکی نفهمه
رفتم توی دستشوی صورتمو شستم تا قرمزیش از بین بره
رفتم پایین
مامان ناهی: یهو چیشد
ناهی: یونا زنگ زد
مامان ناهی: آها
دوباره پیام اومد
هیونجین بود
هیونجین: چته ناهی
ناهی: هیچی
هیونجین:معلومه
دیگه داشتم خسته میشدم
در گوش مامانم گفتم: من میرم بخوابم
مامان ناهی: برو
ناهی: ببخشید من باید برم بخوابم
شب بخیر
رفتم بالا لباط خوابمو پوشیدم رفتم تو تراس
باورم نمیشد هیونجین سوجینو بوسیده
یه شماره زنگ زد
ناهی: الو؟
فرد:من کسیم که این عکسو فرستاده
ناهی: این به چه درد من میخوره
فرد: فقط میخواستم بگم یه روزی میفهمی
ناهی: چیو
قطع شد تلفن
ناهی: الو؟ الو؟ الووووووو
عههه لعنتی
چی بود که انقدر مهم بود
ـــــــــــــــــــــ
پایان
۵.۳k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.