Part13
Part13
ــــــــــــــــــــ
(ویو ناهی)
با سر درد شدید از خواب بیدار شدم
هیونجین نبود فکر کردم رفته
بلند شدم برو بیرون که هیونجین درو باز کرد با یه کاسه سوپ و چندتا سوپ اومد تو
هیونجین: بگیر بخواب نباید فعلن بلند شی
ناهی: چرا انقدر مراقبمی
هیون: چون دوست دارم خره هفته شیش روز دیگه کامل حالت خوب میشه
ناهی: این چه کوفتیه
هیون: اون کوفت اسمش سوپه
ناهی: دوس ندارم
هیون: ولی باید بخوری
ناهی: نه
هیون: آره
ناهی: نه
هیون:آره
ناهی: دستمو به علامت تسلیم بردم بالا
ناهی: حالا سوپ چی هست
خودت درست کردی
هیون:نه
ناهی: میدونستم
ناهی: ولی خوبیش اینه دسد پختتو نخوردم چون قرص ضد مصمومیت لازم میشد (خنده)
هیون به صورت ناهی نزدیک میشه
هیون:من حتی اگه با تو دشمن خونیم باشم مصمومت نمیکنم دختر کوچولو
ناهی: هیچم کوچولو نیسم
لباشو غنچه میکنه
هیون: اگر لباتو غنچه نمیکردی میتونستم قبول کنم بچه نیستی
ناهی: برو بابا
سه هفته بعد
مامان و بابای منو ماماپ بابای هیونجین برگشته بودن و هیونجین میخواست بره درباره کاری که یون بیول و مامانش باهام کردم چیزی به مامان و بابام نگفتم
ساعت۸شب بود
هیونجین اومد دم اتاقم در زد
ناهی: بیا تو
هیون: نمیخوای بهم بغل بدی میخوام برم خونمون
ناهی: اوپا (میره میپره بغل هیونجین)
هیونجین: آروم
ناهی: اوپا درست غذا بخور
هیون: تو مامان من شدی حالا نگران نباش مامانم انقدر به من میرسه که دهنم صاف میشه
ناهی: خب نگرانتم چیه مگه
مامان هیونجین: هیونجین بیا دیگه
هیون: باشه اومدم
ناهی: خدافظ صفت بغلش میکنه
داشت میرفت که
ناهی: اوپاا
یه بوس از گونش کردم
ناهی: فردا تو مدریه میبینمت
هیونجین: خدافظ
بعد از هیونجین منم رفتم پایین از مامان باباش خدافظی کردم
سریع رفتم بالا تو تراس اتاق
هیونجین داشت میرفت مامان باباش تو ماشین بودن
ناهی: اوپااا با داد
برگشت سمتم یه لبخند بهم زد براش دست تکون دادم رفت سوار ماشین شد
مامان ناهی: ناهیی بیا شام
ناهی: اومدم
ناهی: نودل درست کردی مامان
مامان ناهی: آره دوس نداری
ناهی: آره دوس دارم چرا دوس نداشته باشم
سر شام
بابای ناهی: راستی ناهی برای پس فردا شب به یه مهمونی دعوت شدیم
ناهی: مهمونی که بسلامتی
بابای ناهی: چا وو مین
ناهی: همونی که یه پسر نچسب داره آبا شوخی میکنی واقعن میخوای بری مهمونی اونا
بابای ناهی: آره چیه مگه
ـــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــ
(ویو ناهی)
با سر درد شدید از خواب بیدار شدم
هیونجین نبود فکر کردم رفته
بلند شدم برو بیرون که هیونجین درو باز کرد با یه کاسه سوپ و چندتا سوپ اومد تو
هیونجین: بگیر بخواب نباید فعلن بلند شی
ناهی: چرا انقدر مراقبمی
هیون: چون دوست دارم خره هفته شیش روز دیگه کامل حالت خوب میشه
ناهی: این چه کوفتیه
هیون: اون کوفت اسمش سوپه
ناهی: دوس ندارم
هیون: ولی باید بخوری
ناهی: نه
هیون: آره
ناهی: نه
هیون:آره
ناهی: دستمو به علامت تسلیم بردم بالا
ناهی: حالا سوپ چی هست
خودت درست کردی
هیون:نه
ناهی: میدونستم
ناهی: ولی خوبیش اینه دسد پختتو نخوردم چون قرص ضد مصمومیت لازم میشد (خنده)
هیون به صورت ناهی نزدیک میشه
هیون:من حتی اگه با تو دشمن خونیم باشم مصمومت نمیکنم دختر کوچولو
ناهی: هیچم کوچولو نیسم
لباشو غنچه میکنه
هیون: اگر لباتو غنچه نمیکردی میتونستم قبول کنم بچه نیستی
ناهی: برو بابا
سه هفته بعد
مامان و بابای منو ماماپ بابای هیونجین برگشته بودن و هیونجین میخواست بره درباره کاری که یون بیول و مامانش باهام کردم چیزی به مامان و بابام نگفتم
ساعت۸شب بود
هیونجین اومد دم اتاقم در زد
ناهی: بیا تو
هیون: نمیخوای بهم بغل بدی میخوام برم خونمون
ناهی: اوپا (میره میپره بغل هیونجین)
هیونجین: آروم
ناهی: اوپا درست غذا بخور
هیون: تو مامان من شدی حالا نگران نباش مامانم انقدر به من میرسه که دهنم صاف میشه
ناهی: خب نگرانتم چیه مگه
مامان هیونجین: هیونجین بیا دیگه
هیون: باشه اومدم
ناهی: خدافظ صفت بغلش میکنه
داشت میرفت که
ناهی: اوپاا
یه بوس از گونش کردم
ناهی: فردا تو مدریه میبینمت
هیونجین: خدافظ
بعد از هیونجین منم رفتم پایین از مامان باباش خدافظی کردم
سریع رفتم بالا تو تراس اتاق
هیونجین داشت میرفت مامان باباش تو ماشین بودن
ناهی: اوپااا با داد
برگشت سمتم یه لبخند بهم زد براش دست تکون دادم رفت سوار ماشین شد
مامان ناهی: ناهیی بیا شام
ناهی: اومدم
ناهی: نودل درست کردی مامان
مامان ناهی: آره دوس نداری
ناهی: آره دوس دارم چرا دوس نداشته باشم
سر شام
بابای ناهی: راستی ناهی برای پس فردا شب به یه مهمونی دعوت شدیم
ناهی: مهمونی که بسلامتی
بابای ناهی: چا وو مین
ناهی: همونی که یه پسر نچسب داره آبا شوخی میکنی واقعن میخوای بری مهمونی اونا
بابای ناهی: آره چیه مگه
ـــــــــــــــــــــــــــــ
۴.۱k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳