" ᴜɴᴛᴏᴜᴄʜᴀʙʟᴇ ᴍᴀғɪᴀ "ʟᴇssᴏɴ ¹ ᴘᴀʀᴛ ²
" ᴜɴᴛᴏᴜᴄʜᴀʙʟᴇ ᴍᴀғɪᴀ "ʟᴇssᴏɴ ¹ ᴘᴀʀᴛ ²
Mᴏᴍ's ʏ.ɴ = &
ʏ.ɴ=+
ᴛᴇᴀ= -
father's y.n=$
وقتی رسیدم خونه مامانم با پدر ناتنی سلیطم مامانم بدو بدو اومد سمتم و با بغض گفت
&چه بلایی سر دختر کوچولوم اومده؟(اشک)
$معلوم نیست ؟ بلایی که سر همه هرزه ها میاد...
&صد بار بهت گفتم درباره بچم درست حرف بزن(وحشی و داد😂)
$(کتشو برداشت و از خونه رفت)
+مامان...
&جونم عزیزم...
+من چرا باهاش دوست شدم؟
&او...او..اون چیکارت کرده ا.ت بگو ببینم😡نه نه نه اول برو حموم تا سبک شی و بیا واسم تعریف کن باشه عزیزم ؟
+باشه
رفتم بالا و نگاهی به اتاقم کردم که ۱ سال توش نیومده بودم اما همه جا تمیز بود ... رفتم و دوش گرفتم و موهایی که تا زانوم بود رو خشک کردم و دم اسبی بستم و خودی سفید با شلوارک مشکی پوشیدم و کمی ارایش کردم و به خودم با بغض لبخند زدم(ببخشید توضیحات طولانی شد 😂)
دمپایی پشمالو سفیدمو پاک کردمو اروم از پله ها رفتم پایین مامانم از آشپزخونه بهم لبخند زد و با یک سینی چایی و یه عالمه خوراکی اومد و نشست.
+بگ...
&شش .. اول یه چیزی بخور بعد بگو
+چشم🙂
شروع کردم به خوردن شکلات و چایی و بعدشم پاستیل شکری .
+من...خب از اونجایی شروع شد که تهیونگ چند وقت بود خونه نمیومد و اگرم میومد سرد بود بام .. امروز داشتم ساعت ۲ خوراکی حاضر میکردم که به گمونم تهیونگ از رو تخت تکونی بخوره و بیاد پایین ...
وقتی اومد دیدم لباس تنش کرده و داره با عجله میره بیرون.....(بغض)
مامااان (گریه سگی)
&شش اروم باش بیا بغلم🫂🥺
+ رفتم تعقیبش کردم..هق..دیدم رفت کافه...و .هق.. داره یه دختره رو میبوسهههههه😭😭😭😭من ...من دیگه نمیتونممممم😭😭😭
&گریه نکن عزیزکم اون لیاقت ترو نداشت ششش اروم باش🥹
تو بغلش گریه میکردم و میزد پشتم و منم کم کم داشت چشمام بسته میشد که یهو......
(پادشاه سوکجین میفرماید:احمد الله رب العاامین: سپاس و ستایش برای خدا ...نمیدانم چی)شمارا به تخت خواب هدایت میکنم که قسمت بعدی را انجام بخوانید🫂🫂🙂😂😂
Mᴏᴍ's ʏ.ɴ = &
ʏ.ɴ=+
ᴛᴇᴀ= -
father's y.n=$
وقتی رسیدم خونه مامانم با پدر ناتنی سلیطم مامانم بدو بدو اومد سمتم و با بغض گفت
&چه بلایی سر دختر کوچولوم اومده؟(اشک)
$معلوم نیست ؟ بلایی که سر همه هرزه ها میاد...
&صد بار بهت گفتم درباره بچم درست حرف بزن(وحشی و داد😂)
$(کتشو برداشت و از خونه رفت)
+مامان...
&جونم عزیزم...
+من چرا باهاش دوست شدم؟
&او...او..اون چیکارت کرده ا.ت بگو ببینم😡نه نه نه اول برو حموم تا سبک شی و بیا واسم تعریف کن باشه عزیزم ؟
+باشه
رفتم بالا و نگاهی به اتاقم کردم که ۱ سال توش نیومده بودم اما همه جا تمیز بود ... رفتم و دوش گرفتم و موهایی که تا زانوم بود رو خشک کردم و دم اسبی بستم و خودی سفید با شلوارک مشکی پوشیدم و کمی ارایش کردم و به خودم با بغض لبخند زدم(ببخشید توضیحات طولانی شد 😂)
دمپایی پشمالو سفیدمو پاک کردمو اروم از پله ها رفتم پایین مامانم از آشپزخونه بهم لبخند زد و با یک سینی چایی و یه عالمه خوراکی اومد و نشست.
+بگ...
&شش .. اول یه چیزی بخور بعد بگو
+چشم🙂
شروع کردم به خوردن شکلات و چایی و بعدشم پاستیل شکری .
+من...خب از اونجایی شروع شد که تهیونگ چند وقت بود خونه نمیومد و اگرم میومد سرد بود بام .. امروز داشتم ساعت ۲ خوراکی حاضر میکردم که به گمونم تهیونگ از رو تخت تکونی بخوره و بیاد پایین ...
وقتی اومد دیدم لباس تنش کرده و داره با عجله میره بیرون.....(بغض)
مامااان (گریه سگی)
&شش اروم باش بیا بغلم🫂🥺
+ رفتم تعقیبش کردم..هق..دیدم رفت کافه...و .هق.. داره یه دختره رو میبوسهههههه😭😭😭😭من ...من دیگه نمیتونممممم😭😭😭
&گریه نکن عزیزکم اون لیاقت ترو نداشت ششش اروم باش🥹
تو بغلش گریه میکردم و میزد پشتم و منم کم کم داشت چشمام بسته میشد که یهو......
(پادشاه سوکجین میفرماید:احمد الله رب العاامین: سپاس و ستایش برای خدا ...نمیدانم چی)شمارا به تخت خواب هدایت میکنم که قسمت بعدی را انجام بخوانید🫂🫂🙂😂😂
۳.۳k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.