رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۸۹
آن شب مهمانی خانه عمو بیوک به خوبی گذشت و تصمیم عمه خانوم بر این شد که خانواده دانیال خوب و با اصل و نسب هستند، پس تصمیم گرفته شد که دو روز بعد روز دوشنبه عقد کنند.
آن شب فاتح سوگل را تنها برای خود میدید چرا که از کایان خبری نبوده و فاتح به تنهایی میتوانست کنار سوگل نشسته و بدون مزاحمت کس دیگر با او صحبت کند.
البته اگر سوگل قبول میکرد که نکرد.
صبح دوشنبه همگی از خواب بیدار شده و هر کس مشغول کاری بود آنقدر سر عمه خانم در این چند روز گرم شده بود که ماجرای ارث و میراث را کامل فراموش کرده بود.
روز شیفت کایان نبوده و از سر صبح که بیدار شده بود تصمیم گرفته بود که یک روز پر انرژی و عالی را شروع کند.
با این که همه با او بد تا میکردند اما او تلاش میکرد تا به شیطنتهایش ادامه دهد و خود را شاد نگه دارد! سر میز صبحانه همگی حاضر شده و درحال خوردن صبحانه بودند.
آسیه همانطور که کنار امل و کایان نشسته بود رو به امل گفت:
- Duş alacaksan daha hızlı yap dedi Zanamut, öğleden önce kanlarına gir de gece hazır olup ona yardım edebilelim dedi
<<اگه قراره دوش بگیری سریعتر انجام بده زنعموت گفته قبل از ظهر بریم خونشون تا شب هم آماده بشیم و هم کمک دستش باشیم.>>
سپس به سمت کایان برگشته و گفت:
- Kayan oğlum, artık gitmeye hazırlansan iyi olur
<<کایان جون پسرم، بهتره توام از همین الان آماده رفتن بشی.>>
کایان یکتای ابرویش را بالا انداخته و درحالی که لقمهای کره و عسل برای خود گرفته بود با پوزخند جواب داد:
- من که قرار نیست بیام.
آسیه یک نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی متوجه صحبتهایشان شده یا نه سپس لبهایش را به هم دوخته و زیر لب زمزمه وار گفت:
- Niar'da ne saçma bir oyun, kahvaltıdan sonra hazırlanın! Harika Teyze o günün arifesinde arkanızdan binlerce tuhaf şey söyledi!
<<کایان مسخره بازی در نیار پس از صبحانه آماده میشی! پریروز عمه هاریکا هزارتا حرف ناجور پشتت زد!>>
کایان برای خلاصی از صحبتهای مادرش گفت:
- Bugün hastaneye gidiyorum, gelemiyorum
<<من امروز میرم بیمارستان نمیتونم بیام.>>
آسیه مشکوک پرسید:
- Bugün en sevdiğiniz gün değil mi?
<<امروز که روز شیفتت نیست؟>>
کایان سری تکان داده و به دروغ جواب داد:
- Bu benim vardiya günüm değil ama oraya arkadaşımın yerine gitmem gerekiyor
<<روز شیفتم نیست ولی به جای دوستم باید برم اونجا.>>
با اینکه برای آسیه جای بحث نمانده بود اما میدانست که کایان از رفتن به خانه بیوک بیزار است پس زیاد اصرار نکرد.
سوگل که تمام حواسش به صحبتهای آسیه و کایان بود لبش را به دندان گرفته و در دل گفت:
- همینه!
صبحانه که تمام شد همگی به اتاقهایشان رفته و برای رفتن آماده شدند راحله درحالی که لباسش را از روی رخت آویز برمیداشت رو به سوگل گفت:
- این امکان نداره.
سوگل دستانش را داخل جیب شلوار راحتیاش گذاشته و گفت:
- مامان لطفاً باید برم کتابخونه چند تا کتاب نخونده دارم که خیلی برام مهم هستند سامان گفته باید اونا رو حتماً بخونم نمیگم که نمیام شب حتماً برای شام میام نگران نباش.
راحله برس را از داخل کشو برداشته و روی موهای طلایی رنگش کشیده و پرسید:
- اگه بابات بپرسه من چی بهش بگم میدونی که خیلی حساسه؟
سوگل همانطور که روی تخت مینشست جواب داد:
- مامان لطفاً انقدر اذیت نکن عقد مگه ساعت ۷ نیست من تا اون موقع خودم رو میرسونم، از الان برم خونه اونا که چی بشه؟
و درحالی که به قیافه چندش آور فاتح فکر میکرد در دل گفت:
- اگه از الان برم اونجا باید حرفهای صد من یه غاز و بی سر و ته فاتح رو گوش بدم. همانطور که تمام حواسش به کارهای راحله بود دوباره در دل گفت:
- باید بمونم و با کایان صحبت کنم.
آن شب مهمانی خانه عمو بیوک به خوبی گذشت و تصمیم عمه خانوم بر این شد که خانواده دانیال خوب و با اصل و نسب هستند، پس تصمیم گرفته شد که دو روز بعد روز دوشنبه عقد کنند.
آن شب فاتح سوگل را تنها برای خود میدید چرا که از کایان خبری نبوده و فاتح به تنهایی میتوانست کنار سوگل نشسته و بدون مزاحمت کس دیگر با او صحبت کند.
البته اگر سوگل قبول میکرد که نکرد.
صبح دوشنبه همگی از خواب بیدار شده و هر کس مشغول کاری بود آنقدر سر عمه خانم در این چند روز گرم شده بود که ماجرای ارث و میراث را کامل فراموش کرده بود.
روز شیفت کایان نبوده و از سر صبح که بیدار شده بود تصمیم گرفته بود که یک روز پر انرژی و عالی را شروع کند.
با این که همه با او بد تا میکردند اما او تلاش میکرد تا به شیطنتهایش ادامه دهد و خود را شاد نگه دارد! سر میز صبحانه همگی حاضر شده و درحال خوردن صبحانه بودند.
آسیه همانطور که کنار امل و کایان نشسته بود رو به امل گفت:
- Duş alacaksan daha hızlı yap dedi Zanamut, öğleden önce kanlarına gir de gece hazır olup ona yardım edebilelim dedi
<<اگه قراره دوش بگیری سریعتر انجام بده زنعموت گفته قبل از ظهر بریم خونشون تا شب هم آماده بشیم و هم کمک دستش باشیم.>>
سپس به سمت کایان برگشته و گفت:
- Kayan oğlum, artık gitmeye hazırlansan iyi olur
<<کایان جون پسرم، بهتره توام از همین الان آماده رفتن بشی.>>
کایان یکتای ابرویش را بالا انداخته و درحالی که لقمهای کره و عسل برای خود گرفته بود با پوزخند جواب داد:
- من که قرار نیست بیام.
آسیه یک نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کسی متوجه صحبتهایشان شده یا نه سپس لبهایش را به هم دوخته و زیر لب زمزمه وار گفت:
- Niar'da ne saçma bir oyun, kahvaltıdan sonra hazırlanın! Harika Teyze o günün arifesinde arkanızdan binlerce tuhaf şey söyledi!
<<کایان مسخره بازی در نیار پس از صبحانه آماده میشی! پریروز عمه هاریکا هزارتا حرف ناجور پشتت زد!>>
کایان برای خلاصی از صحبتهای مادرش گفت:
- Bugün hastaneye gidiyorum, gelemiyorum
<<من امروز میرم بیمارستان نمیتونم بیام.>>
آسیه مشکوک پرسید:
- Bugün en sevdiğiniz gün değil mi?
<<امروز که روز شیفتت نیست؟>>
کایان سری تکان داده و به دروغ جواب داد:
- Bu benim vardiya günüm değil ama oraya arkadaşımın yerine gitmem gerekiyor
<<روز شیفتم نیست ولی به جای دوستم باید برم اونجا.>>
با اینکه برای آسیه جای بحث نمانده بود اما میدانست که کایان از رفتن به خانه بیوک بیزار است پس زیاد اصرار نکرد.
سوگل که تمام حواسش به صحبتهای آسیه و کایان بود لبش را به دندان گرفته و در دل گفت:
- همینه!
صبحانه که تمام شد همگی به اتاقهایشان رفته و برای رفتن آماده شدند راحله درحالی که لباسش را از روی رخت آویز برمیداشت رو به سوگل گفت:
- این امکان نداره.
سوگل دستانش را داخل جیب شلوار راحتیاش گذاشته و گفت:
- مامان لطفاً باید برم کتابخونه چند تا کتاب نخونده دارم که خیلی برام مهم هستند سامان گفته باید اونا رو حتماً بخونم نمیگم که نمیام شب حتماً برای شام میام نگران نباش.
راحله برس را از داخل کشو برداشته و روی موهای طلایی رنگش کشیده و پرسید:
- اگه بابات بپرسه من چی بهش بگم میدونی که خیلی حساسه؟
سوگل همانطور که روی تخت مینشست جواب داد:
- مامان لطفاً انقدر اذیت نکن عقد مگه ساعت ۷ نیست من تا اون موقع خودم رو میرسونم، از الان برم خونه اونا که چی بشه؟
و درحالی که به قیافه چندش آور فاتح فکر میکرد در دل گفت:
- اگه از الان برم اونجا باید حرفهای صد من یه غاز و بی سر و ته فاتح رو گوش بدم. همانطور که تمام حواسش به کارهای راحله بود دوباره در دل گفت:
- باید بمونم و با کایان صحبت کنم.
۲.۵k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.