💫پارت3
ویو بینا
اونجا قصر بود قصر پادشاه و ملکه چرا بابام باید بیاد اینجا چندتا خانم که شاید پیشخدمت بودن آمدن جلو مارو همراهی کردن در ورودی خونه که چه عرض کنم قصر بود باز شد همه داشتم کار میکردن فضای خیلی بزرگی بود همینجوری داشتم به دوروبر نگاه میکردم که ی اقا و ی خانم امدن
(خپ=خانم پارک مامان جیمین،اپ=اقای پارک بابای جیمین)
اپ:سههون رفیق قدیمی
پدر:کانگدا خوشحالم میبینمت
اپ:دقیقا شده۱۷ سال
خپ:کانگ همیشه ازتون تعریف میکرد باید دخترت باشه درسته؟
پدر:بله بینا دخترم ادای احترام کن
به رسم ادب تعظیم کردم
بینا:من بینام از اشنایتون خوشبختم
خپ:چه دختر با ادبی
پدر:ایشون پادشاه و همسرشون دوستای منو مادرت بودن و هستن
اپ:پدرت قبلا بیشتر بهمون سر میزد الان خیلی بعرفت شد
بینا:..
تا امدم حرف بزنم دیدم ی پسر امد صبرم ببینم اون اون همونی که من داشتم با اسبش حرف میزدم
اپ:سههون پسرم جیمین جیمین سههون همون کسیکه میگفتم و بینا دخترش
جیمین:خوشبختم از اشنایتون
پدر:چه پسر مودبی و آقایی
اپ:ما میخوایم یذره باهم حرف بزنیم بهتر شما برین تو حیاط
خپ:اره اینجوری حوصلهتون سر نمیره
جیمین:چشم
بریم؟
بینا:اره
با جیمین رفتیم توی حیاط چقدر بزرگ بود اوففف
از اونجایی که من خیلی پرو بودم و میخواستم دوبار اسبرو ببینم
بینا:میشه بریم اسبتو ببینم؟
ای وای اصلا یادم نبود ولیعهد است
بینا:امم معذرت میخوام میشه بریم اسبتونو بهم نشون بدین؟
جیمین:(خنده)وای خدا چقدر بامزهی لویی الان رفته سواری نبستش بیاد حتما
بینا:اوم ای اخ
جیمین:چیشده؟
بینا:پام پام
نشستم رو زمینو کفشمو دراوردم یذره برام تنگ بود نوک پاهامو اذیت میکرد اما الان دردش غیر قابل تحمل بود با اینکه کفشمو تازه خریده بودم
جیمین:چیشده چیزی رفت تو پات؟
بینا:نه کفشم یذره اذیتم میکنه
جیمین:بیا بریم تو
بینا امد عجیب بود اون یکی کفششم دراورد این با همه دخترا فرق داشت رفتیم تو برای بینا و پدرش دوتا اتاق آماده کرده بودن
جیمین:بفرماین اینم اتاق شما
بینا:اما اینا برای من خیلی زیاده ی اتاق ساده لازم بود اینجا همه چی هست
جیمین:حالا با مادرمن نمیشه بحث کرد همیشه دوس داره همه چی بینظیر باشه
بینا:اوممم بازم ممنونم
جیمین رفت اتاقش خیلی خیلی بزرگ بود وسایلمو ی گوشه گذاشتم و خودم پریدم رو تختش انگار از جنس ابر بود انقدر گرم دیگه نفهمیدم چی شد
ویو جیمین
به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم تا این دخترو دیدم هم مهربون بود هم بانمک هم با ادب درست دختری که هم خودم دوست دارم هم خانواده خوششون میان حتی دختر دوست پدرم هست میدونستم الان پدرم تو اتاقش رفتم اونجا در زدم با شنیدن رضایت رفتم داخل
جیمین:سلام
اپ:خوب شد امدی خودم میخواستم صدات کنم
جیمین:راستش میخواستم بهتون ی چیزی بگم
اپ:بگو میشنوم
جیمین:بینا دختر دوستتون چه جوری بهتون بگم شاید عجیب باشه اما من عاشقش شدم ی بار توی جنگل دیدمش از اون موقع تا الان حس خواصی بهش دارم
اپ……….
میشه حمایت کنین:)
اونجا قصر بود قصر پادشاه و ملکه چرا بابام باید بیاد اینجا چندتا خانم که شاید پیشخدمت بودن آمدن جلو مارو همراهی کردن در ورودی خونه که چه عرض کنم قصر بود باز شد همه داشتم کار میکردن فضای خیلی بزرگی بود همینجوری داشتم به دوروبر نگاه میکردم که ی اقا و ی خانم امدن
(خپ=خانم پارک مامان جیمین،اپ=اقای پارک بابای جیمین)
اپ:سههون رفیق قدیمی
پدر:کانگدا خوشحالم میبینمت
اپ:دقیقا شده۱۷ سال
خپ:کانگ همیشه ازتون تعریف میکرد باید دخترت باشه درسته؟
پدر:بله بینا دخترم ادای احترام کن
به رسم ادب تعظیم کردم
بینا:من بینام از اشنایتون خوشبختم
خپ:چه دختر با ادبی
پدر:ایشون پادشاه و همسرشون دوستای منو مادرت بودن و هستن
اپ:پدرت قبلا بیشتر بهمون سر میزد الان خیلی بعرفت شد
بینا:..
تا امدم حرف بزنم دیدم ی پسر امد صبرم ببینم اون اون همونی که من داشتم با اسبش حرف میزدم
اپ:سههون پسرم جیمین جیمین سههون همون کسیکه میگفتم و بینا دخترش
جیمین:خوشبختم از اشنایتون
پدر:چه پسر مودبی و آقایی
اپ:ما میخوایم یذره باهم حرف بزنیم بهتر شما برین تو حیاط
خپ:اره اینجوری حوصلهتون سر نمیره
جیمین:چشم
بریم؟
بینا:اره
با جیمین رفتیم توی حیاط چقدر بزرگ بود اوففف
از اونجایی که من خیلی پرو بودم و میخواستم دوبار اسبرو ببینم
بینا:میشه بریم اسبتو ببینم؟
ای وای اصلا یادم نبود ولیعهد است
بینا:امم معذرت میخوام میشه بریم اسبتونو بهم نشون بدین؟
جیمین:(خنده)وای خدا چقدر بامزهی لویی الان رفته سواری نبستش بیاد حتما
بینا:اوم ای اخ
جیمین:چیشده؟
بینا:پام پام
نشستم رو زمینو کفشمو دراوردم یذره برام تنگ بود نوک پاهامو اذیت میکرد اما الان دردش غیر قابل تحمل بود با اینکه کفشمو تازه خریده بودم
جیمین:چیشده چیزی رفت تو پات؟
بینا:نه کفشم یذره اذیتم میکنه
جیمین:بیا بریم تو
بینا امد عجیب بود اون یکی کفششم دراورد این با همه دخترا فرق داشت رفتیم تو برای بینا و پدرش دوتا اتاق آماده کرده بودن
جیمین:بفرماین اینم اتاق شما
بینا:اما اینا برای من خیلی زیاده ی اتاق ساده لازم بود اینجا همه چی هست
جیمین:حالا با مادرمن نمیشه بحث کرد همیشه دوس داره همه چی بینظیر باشه
بینا:اوممم بازم ممنونم
جیمین رفت اتاقش خیلی خیلی بزرگ بود وسایلمو ی گوشه گذاشتم و خودم پریدم رو تختش انگار از جنس ابر بود انقدر گرم دیگه نفهمیدم چی شد
ویو جیمین
به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشتم تا این دخترو دیدم هم مهربون بود هم بانمک هم با ادب درست دختری که هم خودم دوست دارم هم خانواده خوششون میان حتی دختر دوست پدرم هست میدونستم الان پدرم تو اتاقش رفتم اونجا در زدم با شنیدن رضایت رفتم داخل
جیمین:سلام
اپ:خوب شد امدی خودم میخواستم صدات کنم
جیمین:راستش میخواستم بهتون ی چیزی بگم
اپ:بگو میشنوم
جیمین:بینا دختر دوستتون چه جوری بهتون بگم شاید عجیب باشه اما من عاشقش شدم ی بار توی جنگل دیدمش از اون موقع تا الان حس خواصی بهش دارم
اپ……….
میشه حمایت کنین:)
۴.۳k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.