𝗣𝗮𝗿𝘁³⁰
𝗣𝗮𝗿𝘁³⁰
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
تهیونگ: بلاخره که میرسه! نمیرسه؟ فردا قرار نیست تو دانشگاه ببینمت؟ یه کاری میکنم اون زبونت واسه همیشه بسته شه نتونی حرفم بزنی.
چشمای قرمز و خونینش رو باریک کرد:
تهیونگ: چرا گرم گرفتی با اون دیوثِ بی همه چیز؟
دیگه زدم به سیمِ آخر.
مهم نیست عاقبتی در انتظارمه.
مهم نیست قراره بعد از این چی پیش بیاد و اون چه بلایی سرم بیاره، از این بلاها که بدتر نیست!
با خشم گفتم:
ا/ت: چون ازش کمک خواستم....چون بهش گفتم تو چه بلایی سرم آوردی، بهش گفتم یه روز منو کشوندی تو خونه ت با شربت بیهوشم کردی تا به کارت برسی، بهش گفتم استادم چه آدمِ عوضیه، با فیلم و عکسایی که ازم گرفته دهنمو تا الان بسته نگه داشته، ازش خواستم کمکم کنه، همه اینا رو بهش گفتم.
با هر کلمه ای که میگفتم شوکه و شوکه تر میشد، قبل از اینکه نعره ی بلندش رو بشنوم تماس رو قطع کردم.
اما میدونستم سونامی که پیش بینیش میکردم از همین لحظه شروع شده.
من اما آب از سرم گذشته بود و حالا که قراره این سختی رو تحمل کنم باید بفهمه تا کجاها پیش رفتم و بخاطر چی اینجام.
☆☆☆
به خاطر تهیونگ و ترس از دیدنش دو سه روزی دانشگاه نرفتم.
به جهنم که بخاطر غیبتام ممکن بود از اونجا اخراج بشم.
همین دانشگاه رفتن کار دستم داد.
شوگا صبح زود یونا رو آورد و بعد از چند تا سوال و جواب در مورد تهیونگ و جونگ کوک و تماس مکررشون،رفت تا به کارش برسه.
بهم گفت جونگ کوک دیشب رفته دمِ خونه اش و سراغ منو گرفته.
تعجب کردم، جونگ کوک چطوری آدرس خونه ی شوگا رو داشته و از کجا می دونسته من رفتم اونجا؟
اما بعد دوباره به خاطر آوردم که شاید تهیونگ میتونه اونو فرستاده باشه تا سراغمو بگيره و خودش از دور نظارهگر باشه.
در حال حاضر جرات نداره پاش رو دمِ خونه ی شوگا بذاره.
توی این چند روز بخاطر تماس تماس های مکررشون گوشی رو سایلنت کردم.
جواب هیچ کدوم رو ندادم.
تنها وقتی مامانم و شوگا زنگ میزدن جواب میدادم.
برای اینکه خانوادم رو نگران نکنم دروغ تهیونگ رو با ویرایش بهتر و بیشتری بهشون گفتم.
برای خودم و یونا صبحونه درست کردم و خوردیم.
بعد اونو کنار عروسک هاش گذاشتم تا با عروسکش سرگرم بشه و من بتونم ناهار درست کنم.
داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که زنگِ واحد به صدا در اومد.
بی حرکت ایستادم.
•پارت سی•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
تهیونگ: بلاخره که میرسه! نمیرسه؟ فردا قرار نیست تو دانشگاه ببینمت؟ یه کاری میکنم اون زبونت واسه همیشه بسته شه نتونی حرفم بزنی.
چشمای قرمز و خونینش رو باریک کرد:
تهیونگ: چرا گرم گرفتی با اون دیوثِ بی همه چیز؟
دیگه زدم به سیمِ آخر.
مهم نیست عاقبتی در انتظارمه.
مهم نیست قراره بعد از این چی پیش بیاد و اون چه بلایی سرم بیاره، از این بلاها که بدتر نیست!
با خشم گفتم:
ا/ت: چون ازش کمک خواستم....چون بهش گفتم تو چه بلایی سرم آوردی، بهش گفتم یه روز منو کشوندی تو خونه ت با شربت بیهوشم کردی تا به کارت برسی، بهش گفتم استادم چه آدمِ عوضیه، با فیلم و عکسایی که ازم گرفته دهنمو تا الان بسته نگه داشته، ازش خواستم کمکم کنه، همه اینا رو بهش گفتم.
با هر کلمه ای که میگفتم شوکه و شوکه تر میشد، قبل از اینکه نعره ی بلندش رو بشنوم تماس رو قطع کردم.
اما میدونستم سونامی که پیش بینیش میکردم از همین لحظه شروع شده.
من اما آب از سرم گذشته بود و حالا که قراره این سختی رو تحمل کنم باید بفهمه تا کجاها پیش رفتم و بخاطر چی اینجام.
☆☆☆
به خاطر تهیونگ و ترس از دیدنش دو سه روزی دانشگاه نرفتم.
به جهنم که بخاطر غیبتام ممکن بود از اونجا اخراج بشم.
همین دانشگاه رفتن کار دستم داد.
شوگا صبح زود یونا رو آورد و بعد از چند تا سوال و جواب در مورد تهیونگ و جونگ کوک و تماس مکررشون،رفت تا به کارش برسه.
بهم گفت جونگ کوک دیشب رفته دمِ خونه اش و سراغ منو گرفته.
تعجب کردم، جونگ کوک چطوری آدرس خونه ی شوگا رو داشته و از کجا می دونسته من رفتم اونجا؟
اما بعد دوباره به خاطر آوردم که شاید تهیونگ میتونه اونو فرستاده باشه تا سراغمو بگيره و خودش از دور نظارهگر باشه.
در حال حاضر جرات نداره پاش رو دمِ خونه ی شوگا بذاره.
توی این چند روز بخاطر تماس تماس های مکررشون گوشی رو سایلنت کردم.
جواب هیچ کدوم رو ندادم.
تنها وقتی مامانم و شوگا زنگ میزدن جواب میدادم.
برای اینکه خانوادم رو نگران نکنم دروغ تهیونگ رو با ویرایش بهتر و بیشتری بهشون گفتم.
برای خودم و یونا صبحونه درست کردم و خوردیم.
بعد اونو کنار عروسک هاش گذاشتم تا با عروسکش سرگرم بشه و من بتونم ناهار درست کنم.
داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که زنگِ واحد به صدا در اومد.
بی حرکت ایستادم.
•پارت سی•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.