𝗣𝗮𝗿𝘁³³
𝗣𝗮𝗿𝘁³³
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
ا/ت: الو؟ همونی؟
صدای زنگ آیفون دوباره بلند شد ولی گوشم پیش صدای نفس های همونی بود.
همونی: الو ا/ت؟
ا/ت: سلام.
همونی: سلام، چطوری مادر،خوبی؟
صدای زنگ دوباره تکرار شد، درواقع پشت سر هم.
این وسط نق نقِ یونا هم بود که تمرکزم رو بهم میریخت.
همونی با شک پرسید:
همونی: کجا رفتی ا/ت؟ تهیونگ گفت یه سفر دانشجویی داشتین.
نمیدونستم توی این لحظه باید راستش رو بگم یا دروغ!
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم.
تهیونگ هنوز دمِ در بود و هر چند ثانیه یک بار دستش رو روی زنگ میذاشت.
قلبم از ترس تند میزد و آروم گفتم:
ا/ت: نه مسافرت نرفتم.
لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید:
همونی: اگه مسافرت نیستی، پس کجا رفتی؟
ا/ت: اومدم خونه دوستم همونی.
همونی: خونه ی دوستت؟
ا/ت: بله.
همونی: تهیونگ که گفت...
توی حرفش پریدم. همه چیز رو گفتم:
ا/ت: دروغ گفته. من از دست خودش فرار کردم. دیگه خسته شدم همونی، نمیتونستم آزار و اذیتاشو تحمل کنم.
مکث کردم و با فشردنِ لب هام روی هم، حرف آخرم رو زدم:
ا/ت: ببخشید اما اونجا حس امنیت نداشتم. نوه ت اذیتم میکنه.
همونی: واا !! یعنی چه؟ مگه من مُرده بودم دختر، تو، تو خونه من بودی.
ا/ت: درسته ولی اون....اون حتی با وجود شما هم زیاد تو کارام دخالت میکنه، نميدونم چطوری منظورمو برسونم،ولی من دیگه برنمیگردم اونجا همونی ، تهیونگ....
صدای زنگ که تکرار شد شونه هام بالا پریدن، با عصبانیت گفتم:
ا/ت: میبینین همونی، الانم خودشه که اومده اینجا داره زنگ خونه مردمو میزنه تا منو برگردونه،بهش بگید چی از جونم میخواد؟
صدام به یک باره بالا رفت:
ا/ت: دیگه خسته شدم از دستش،دیگه نمیکشم،تو این مدت آسایشمو، همه چیمو ازم گرفته، چی میخواد از جونم؟
همونی: ا/ت؟
صدام از عصبانیت میلرزید:
ا/ت: اومدم اینجا تا دست از سرم برداره،اما بیخیال نمیشه همونی، اومده دنبالم که چی؟ چیکارم داره؟ دارم....دارم از دستش دیوونه میشم، لطفا یه کاری بکنید.
همونی: ا/ت دخترم؟
از داد و بغض که توی صدام افتاده بود، یونا به گریه افتاد.
خودمم به قدری عصبی بودم که اشک بی اختیار از چشمام پایین افتاد.
همونی اما با آرامش خاصی لب زد:
همونی: برگرد خونه، به جونگ کوک زنگ بزن بیاد دنبالت.
ا/ت: آقا جونگ کوک خودش ازم خواست از اون خونه برم.
همونی: اونم موضوع و میدونه؟
یونا رو توی بغلم تکون دادم و گفتم:
ا/ت: خیلی وقته...به تهیونگ شک داشت اما حالا مطمئن شده.
آهی کشید و گفت:
•پارت سی و دوم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
ا/ت: الو؟ همونی؟
صدای زنگ آیفون دوباره بلند شد ولی گوشم پیش صدای نفس های همونی بود.
همونی: الو ا/ت؟
ا/ت: سلام.
همونی: سلام، چطوری مادر،خوبی؟
صدای زنگ دوباره تکرار شد، درواقع پشت سر هم.
این وسط نق نقِ یونا هم بود که تمرکزم رو بهم میریخت.
همونی با شک پرسید:
همونی: کجا رفتی ا/ت؟ تهیونگ گفت یه سفر دانشجویی داشتین.
نمیدونستم توی این لحظه باید راستش رو بگم یا دروغ!
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم.
تهیونگ هنوز دمِ در بود و هر چند ثانیه یک بار دستش رو روی زنگ میذاشت.
قلبم از ترس تند میزد و آروم گفتم:
ا/ت: نه مسافرت نرفتم.
لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید:
همونی: اگه مسافرت نیستی، پس کجا رفتی؟
ا/ت: اومدم خونه دوستم همونی.
همونی: خونه ی دوستت؟
ا/ت: بله.
همونی: تهیونگ که گفت...
توی حرفش پریدم. همه چیز رو گفتم:
ا/ت: دروغ گفته. من از دست خودش فرار کردم. دیگه خسته شدم همونی، نمیتونستم آزار و اذیتاشو تحمل کنم.
مکث کردم و با فشردنِ لب هام روی هم، حرف آخرم رو زدم:
ا/ت: ببخشید اما اونجا حس امنیت نداشتم. نوه ت اذیتم میکنه.
همونی: واا !! یعنی چه؟ مگه من مُرده بودم دختر، تو، تو خونه من بودی.
ا/ت: درسته ولی اون....اون حتی با وجود شما هم زیاد تو کارام دخالت میکنه، نميدونم چطوری منظورمو برسونم،ولی من دیگه برنمیگردم اونجا همونی ، تهیونگ....
صدای زنگ که تکرار شد شونه هام بالا پریدن، با عصبانیت گفتم:
ا/ت: میبینین همونی، الانم خودشه که اومده اینجا داره زنگ خونه مردمو میزنه تا منو برگردونه،بهش بگید چی از جونم میخواد؟
صدام به یک باره بالا رفت:
ا/ت: دیگه خسته شدم از دستش،دیگه نمیکشم،تو این مدت آسایشمو، همه چیمو ازم گرفته، چی میخواد از جونم؟
همونی: ا/ت؟
صدام از عصبانیت میلرزید:
ا/ت: اومدم اینجا تا دست از سرم برداره،اما بیخیال نمیشه همونی، اومده دنبالم که چی؟ چیکارم داره؟ دارم....دارم از دستش دیوونه میشم، لطفا یه کاری بکنید.
همونی: ا/ت دخترم؟
از داد و بغض که توی صدام افتاده بود، یونا به گریه افتاد.
خودمم به قدری عصبی بودم که اشک بی اختیار از چشمام پایین افتاد.
همونی اما با آرامش خاصی لب زد:
همونی: برگرد خونه، به جونگ کوک زنگ بزن بیاد دنبالت.
ا/ت: آقا جونگ کوک خودش ازم خواست از اون خونه برم.
همونی: اونم موضوع و میدونه؟
یونا رو توی بغلم تکون دادم و گفتم:
ا/ت: خیلی وقته...به تهیونگ شک داشت اما حالا مطمئن شده.
آهی کشید و گفت:
•پارت سی و دوم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۱۳.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.