پارت (۲۲)
پارت (۲۲)
تهیونگ این رو می دونست؛ بیشتر از هرکسی از ناعدالتی های دنیا
باخبر بود اما در جواب چیزی نگفت.
جونگ هه ادامه داد:
_تو از مرگ می ترسی؟
تهیونگ با شنیدن این سوال نگاهش رو از روی زمین بالا آورد و
دوباره به صورت رنگ پریده ی جونگ هه داد. از مرگ می ترسید؟
معلومه که می ترسید! در طول زندگیش با هزاران سختی جنگیده بود
تا فقط کمی زندگی کنه؛ حق داشت که بترسه. باز هم جوابی نداد
اما جونگ هه تونست تمام احساساتش رو از توی چشم هاش بخونه.
_من ازمرگ نمی ترسم تهیونگ. اما یکی اون بیرون هست که برای
برگشتنم ثانیه شماری می کنه. نمیتونم اجازه بدم منو ازش بگیرن.
نمیخوام سرنوشتم مثل همه ی اون کارگرهایی بشه که یه شبه
ناپدید شدن و دیگه هیچ تصویری از اونها توی ذهن هیچکس ثبت نشد.
با هر کلمه که از دهانش خارج می شد، اشکهاش بیشتر جاری
می شدن و بغض محکمتر گلوش رو به چنگ می گرفت.
_می فهمی حرومزاده؟ همسرم به من احتیاج داره، من باید برگردم...
باید!
تهیونگ با دیدن وضعیت جونگ هه، سعی کرد آرامش خودش رو
به ظاهر حفظ کنه. اون رو آروم توی آغوشش کشید و جایی کنار
گوشش زمزمه کرد.
_نمی ذارم جونگ هه... من نمیذارم ما یکی از اونها باشیم!
دستش رو ال به الی موهاش فرو برد و ادامه داد:
_اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن... به من اعتماد داری؟
چند ثانیه گذشت اما هیچ کلمهای از دهان جونگ هه خارج نشد؛
پس با صدایی که حاال کمی بلند تر از قبل شده بود دوباره پرسید:
_اعتماد داری، جونگ هه؟
باز هم چیزی نشنید؛ اما ناامید نشد و سوالش رو تکرار کرد:
_داری، لعنتی؟!
جونگ هه باالخره با صدایی گرفته جواب داد:
_تو به من بگو تهیونگ... تو به خودت اعتماد داری؟ اصالً نقشه ای داری؟
به خودش اعتماد داشت؟ نمی دونست! اما چاره ی دیگه ای براش
وجود نداشت. جادهی پیش روش حکم میکرد و تهیونگ عمل!
بعد از چند ثانیه فکر کردن، تهیونگ باالخره جواب جونگ هه رو
داد:
_اعتماد دارم!
جونگ هه رو از آغوشش بیرون کشید و دستهاش رو دو طرف
شونه هاش قرار داد. با اطمینان توی چشمهاش زل زد و گفت:
_یه اسلحه گیر میارم.
تهیونگ این رو می دونست؛ بیشتر از هرکسی از ناعدالتی های دنیا
باخبر بود اما در جواب چیزی نگفت.
جونگ هه ادامه داد:
_تو از مرگ می ترسی؟
تهیونگ با شنیدن این سوال نگاهش رو از روی زمین بالا آورد و
دوباره به صورت رنگ پریده ی جونگ هه داد. از مرگ می ترسید؟
معلومه که می ترسید! در طول زندگیش با هزاران سختی جنگیده بود
تا فقط کمی زندگی کنه؛ حق داشت که بترسه. باز هم جوابی نداد
اما جونگ هه تونست تمام احساساتش رو از توی چشم هاش بخونه.
_من ازمرگ نمی ترسم تهیونگ. اما یکی اون بیرون هست که برای
برگشتنم ثانیه شماری می کنه. نمیتونم اجازه بدم منو ازش بگیرن.
نمیخوام سرنوشتم مثل همه ی اون کارگرهایی بشه که یه شبه
ناپدید شدن و دیگه هیچ تصویری از اونها توی ذهن هیچکس ثبت نشد.
با هر کلمه که از دهانش خارج می شد، اشکهاش بیشتر جاری
می شدن و بغض محکمتر گلوش رو به چنگ می گرفت.
_می فهمی حرومزاده؟ همسرم به من احتیاج داره، من باید برگردم...
باید!
تهیونگ با دیدن وضعیت جونگ هه، سعی کرد آرامش خودش رو
به ظاهر حفظ کنه. اون رو آروم توی آغوشش کشید و جایی کنار
گوشش زمزمه کرد.
_نمی ذارم جونگ هه... من نمیذارم ما یکی از اونها باشیم!
دستش رو ال به الی موهاش فرو برد و ادامه داد:
_اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن... به من اعتماد داری؟
چند ثانیه گذشت اما هیچ کلمهای از دهان جونگ هه خارج نشد؛
پس با صدایی که حاال کمی بلند تر از قبل شده بود دوباره پرسید:
_اعتماد داری، جونگ هه؟
باز هم چیزی نشنید؛ اما ناامید نشد و سوالش رو تکرار کرد:
_داری، لعنتی؟!
جونگ هه باالخره با صدایی گرفته جواب داد:
_تو به من بگو تهیونگ... تو به خودت اعتماد داری؟ اصالً نقشه ای داری؟
به خودش اعتماد داشت؟ نمی دونست! اما چاره ی دیگه ای براش
وجود نداشت. جادهی پیش روش حکم میکرد و تهیونگ عمل!
بعد از چند ثانیه فکر کردن، تهیونگ باالخره جواب جونگ هه رو
داد:
_اعتماد دارم!
جونگ هه رو از آغوشش بیرون کشید و دستهاش رو دو طرف
شونه هاش قرار داد. با اطمینان توی چشمهاش زل زد و گفت:
_یه اسلحه گیر میارم.
۱۳.۴k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.