پارت (۲۱)
پارت (۲۱)
_دیگه می رم، شما هم زیاد اینجا نمونید. هرچقدر این اطراف دیده
نشید بهتره.
بعد از اینکه از دور شدن مامورها مطمئن شد، بلند شد تا از اون محل
دور شه. حاال دیگه نشونی از آرامشی که تا چند دقیقه ی پیش توی
قلبش لونه ساخته بود توی چهرهش دیده نمیشد. میدوید و آدمهای
جلوی راهش رو کنار می زد تا زودتر به جونگ هه برسه و درمورد
چیزی که دیده بود، حرف بزنه.
.
.
.
.
جونگ هه رو کنار دیوار کشوند و بعد از مطمئن شدن از اینکه
کسی قرار نیست صداشون رو بشنوه، مثل همیشه بدون مقدمه
چینی های بیخود و بیهوده گفت:
_حدست درست بود جونگ هه، با چشمهای خودم دیدم!
جونگ هه که از رفتار های شتابزدهی تهیونگ گیج شده بود،
دستهاش رو دو طرف شونه های تهیونگ قرار داد و توی
چشمهاش خیره شد.
_چیو دیدی؟!
تهیونگ با کالفگی دستی داخل موهای قهوهای رنگش کشید و با
تردید جواب داد:
_می کشنشون... اونها رو توی دریا غرق می کنن و میکشنشون!
جونگ هه که تازه متوجه منظور تهیونگ شده بود، رنگ نگاهش
عوض شد. به یکباره تماماً فرو ریخت و صورتش نشونه های ترس
و تعجب به خودش گرفت. با صدایی تحلیل رفته گفت:
_پس... پس درست میگفتم، هیچ تغییر پُستی درکار نیست...
تهیونگ از اول هم مطمئن بود که جونگ هه بعد از شنیدن این خبر
دیگه نمی تونه به این سادگیها رنگ آرامش رو ببینه اما دونستن
حقیقت حق هر آدمی بود و تهیونگ نمیتونست به خودش اجازه
بده که این حق رو از کسی بگیره، به خصوص اگر اون فرد جونگ
هه باشه؛ پس ادامه داد:
_دلیل غیب شدنشون همینه. اونها به هیچ طبقه ی کوفتی دیگهای
انتقال داده نمی شن، اونا فقط...
مردمک های لرزون و صورت رنگ پریده ی جونگ هه رو از نظر
گذروند.
_فقط به قتل می رسن.!
ترسهای جونگ هه باالخره به واقعیت تبدیل شده بودن و چهرهش،
هر ثانیه گرفته تر و گرفتهتر میشد. توی اون هوای گرم تمام بدنش
رو عرق سرد پوشونده بود و مدام چهرهی همسر بیمارش از جلوی
چشمهاش رد میشد. به این فکر میکرد که اگر روزی در کنارش
نباشه چی به سر اون میاد و چقدر سختی میکشه؟ نمیتونست فکر
اینکه ممکنه دیگه نتونه پیشش باشه رو تحمل کنه، نه حاال که
باالخره یک شغل پیدا کرده بود و امید توی دل هر دونفرشون ریشه
دوونده بود.
_نفر بعدی ممکنه هر کدوم از ما باشیم تهیونگ...
_دیگه می رم، شما هم زیاد اینجا نمونید. هرچقدر این اطراف دیده
نشید بهتره.
بعد از اینکه از دور شدن مامورها مطمئن شد، بلند شد تا از اون محل
دور شه. حاال دیگه نشونی از آرامشی که تا چند دقیقه ی پیش توی
قلبش لونه ساخته بود توی چهرهش دیده نمیشد. میدوید و آدمهای
جلوی راهش رو کنار می زد تا زودتر به جونگ هه برسه و درمورد
چیزی که دیده بود، حرف بزنه.
.
.
.
.
جونگ هه رو کنار دیوار کشوند و بعد از مطمئن شدن از اینکه
کسی قرار نیست صداشون رو بشنوه، مثل همیشه بدون مقدمه
چینی های بیخود و بیهوده گفت:
_حدست درست بود جونگ هه، با چشمهای خودم دیدم!
جونگ هه که از رفتار های شتابزدهی تهیونگ گیج شده بود،
دستهاش رو دو طرف شونه های تهیونگ قرار داد و توی
چشمهاش خیره شد.
_چیو دیدی؟!
تهیونگ با کالفگی دستی داخل موهای قهوهای رنگش کشید و با
تردید جواب داد:
_می کشنشون... اونها رو توی دریا غرق می کنن و میکشنشون!
جونگ هه که تازه متوجه منظور تهیونگ شده بود، رنگ نگاهش
عوض شد. به یکباره تماماً فرو ریخت و صورتش نشونه های ترس
و تعجب به خودش گرفت. با صدایی تحلیل رفته گفت:
_پس... پس درست میگفتم، هیچ تغییر پُستی درکار نیست...
تهیونگ از اول هم مطمئن بود که جونگ هه بعد از شنیدن این خبر
دیگه نمی تونه به این سادگیها رنگ آرامش رو ببینه اما دونستن
حقیقت حق هر آدمی بود و تهیونگ نمیتونست به خودش اجازه
بده که این حق رو از کسی بگیره، به خصوص اگر اون فرد جونگ
هه باشه؛ پس ادامه داد:
_دلیل غیب شدنشون همینه. اونها به هیچ طبقه ی کوفتی دیگهای
انتقال داده نمی شن، اونا فقط...
مردمک های لرزون و صورت رنگ پریده ی جونگ هه رو از نظر
گذروند.
_فقط به قتل می رسن.!
ترسهای جونگ هه باالخره به واقعیت تبدیل شده بودن و چهرهش،
هر ثانیه گرفته تر و گرفتهتر میشد. توی اون هوای گرم تمام بدنش
رو عرق سرد پوشونده بود و مدام چهرهی همسر بیمارش از جلوی
چشمهاش رد میشد. به این فکر میکرد که اگر روزی در کنارش
نباشه چی به سر اون میاد و چقدر سختی میکشه؟ نمیتونست فکر
اینکه ممکنه دیگه نتونه پیشش باشه رو تحمل کنه، نه حاال که
باالخره یک شغل پیدا کرده بود و امید توی دل هر دونفرشون ریشه
دوونده بود.
_نفر بعدی ممکنه هر کدوم از ما باشیم تهیونگ...
۱۱.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.