♡FORGOTTEN♡
♡FORGOTTEN♡
* part ² *
.
.
.
♡view Luna♡
با صدای زنگ کلاس به خودم امدم و رفتم به سمت کلاس...بعد چند مین استاد امد و چرت و پرت گفتن رو شروع کرد
.
.
.
*فلش بک به خونه*
رفتم خونه مادر و پدرم هنوز شرکت بودن اینروزا سرشون خیلی شلوغ بود برای همین خیلی زمان برای من نداشتن...درهرصورت برای من که فرقی نداشت چون اهمیت چندانی نمیدادم رفتم اتاقم و خودم رو روی تخت پرت کردم و یواش یواش خوابم برد.
.
.
.
با صدای شکستن ظرف ها که با گریه های مادرم همراه شده بود آروم چشمام رو باز کردم و رفتم به سمت آشپزخونه که با دیدن گریه مادرم زبونم بند امده بود بعد پا چشمام دنبال پدرم تو خونه گشتم و دیدم که توی تراس داره سیگار میکشه الان چند سالی میشه که پدرم سیگارو ترک کرده بود...
موقعیت رو درک کردم و مادرم رو در آغوش گرفتم و با دیدن من گریش اوج گرفت و سرش رو روی قفسه سینم گذاشت منم آروم موهی ابریشمی مادرم رو نوازش کردم و زمانی که مادرم آروم شد به سمت تراس رفتم پدرم با دیدن من نفس عمیقی کشید و کلافه نفسش رو بیرون داد منم با لحن آروم و نگران لب زدم:بابا خوبی؟ و ادامه دادم:چه اتفاقی افتاده؟ پدرم سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و یه کم از قهوه رو نوشید و خورد تا آرومتر بشه و لبخند زورکی و تلخی زد و گفت: هیچی دخترم یه بحث ساده بود. منم چون نمیخواستم و زیرلب یه باشه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم به خودم نیم نگاهی انداختم و دیدم شبیه به آدمی شدم که از جنگل آمازون فرار کرده رفتم یه دوش ¹⁰ مینی گرفتم و لا حوله جلوی آینه نشستم و تصمیم گرفتم انفاقت امروز رو فراموش کنم شروع به خوشک کردن موهام کردم و به آ ایش لایت کردم و لباس پوشیدم و رفتم طبقه پایین و به مادرم گفتم:میخوام برم بیرون پیاده روی کنم توهم میای؟ مادرم نیم نگاهی به پدرم کرد و باشه ای زیر لب گفت...
.
.
.
*فلش بک به پیاده روی*
داشتیم قدم میزدیم که بدون نگاه کردن به مادرم گفتم:چه اتفاقی افتاد که بابا همچین رفتاری کرد؟ مادرم با ترسی که تو وجودش بود با من من گفت:ما باید برای یه قرار داد کاری بریم استرالیا!! بعد در جوابش گفتم:خب مشکل کجاست؟که مادرم با تعجب نگاهم کرد و منم بدون توجه به اون به راهم ادامه دادم که بعد از چند مین سکوت گفت:خب مشکل اینه که ما تورو چیکار کنیم. منم گفتم:خب اجوما هست!!و مادرم گفت:آجوما به دلیل فوت پسرش باید بره روستاشون. دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد و برگشتیم خونه.
.
.
.
*فلش بک به فردا*
دراه برگشت از مدرسه به خونه بودم که...
♡شرط♡
کامنت¿⁸تا
لایک¿⁸تا
* part ² *
.
.
.
♡view Luna♡
با صدای زنگ کلاس به خودم امدم و رفتم به سمت کلاس...بعد چند مین استاد امد و چرت و پرت گفتن رو شروع کرد
.
.
.
*فلش بک به خونه*
رفتم خونه مادر و پدرم هنوز شرکت بودن اینروزا سرشون خیلی شلوغ بود برای همین خیلی زمان برای من نداشتن...درهرصورت برای من که فرقی نداشت چون اهمیت چندانی نمیدادم رفتم اتاقم و خودم رو روی تخت پرت کردم و یواش یواش خوابم برد.
.
.
.
با صدای شکستن ظرف ها که با گریه های مادرم همراه شده بود آروم چشمام رو باز کردم و رفتم به سمت آشپزخونه که با دیدن گریه مادرم زبونم بند امده بود بعد پا چشمام دنبال پدرم تو خونه گشتم و دیدم که توی تراس داره سیگار میکشه الان چند سالی میشه که پدرم سیگارو ترک کرده بود...
موقعیت رو درک کردم و مادرم رو در آغوش گرفتم و با دیدن من گریش اوج گرفت و سرش رو روی قفسه سینم گذاشت منم آروم موهی ابریشمی مادرم رو نوازش کردم و زمانی که مادرم آروم شد به سمت تراس رفتم پدرم با دیدن من نفس عمیقی کشید و کلافه نفسش رو بیرون داد منم با لحن آروم و نگران لب زدم:بابا خوبی؟ و ادامه دادم:چه اتفاقی افتاده؟ پدرم سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و یه کم از قهوه رو نوشید و خورد تا آرومتر بشه و لبخند زورکی و تلخی زد و گفت: هیچی دخترم یه بحث ساده بود. منم چون نمیخواستم و زیرلب یه باشه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم به خودم نیم نگاهی انداختم و دیدم شبیه به آدمی شدم که از جنگل آمازون فرار کرده رفتم یه دوش ¹⁰ مینی گرفتم و لا حوله جلوی آینه نشستم و تصمیم گرفتم انفاقت امروز رو فراموش کنم شروع به خوشک کردن موهام کردم و به آ ایش لایت کردم و لباس پوشیدم و رفتم طبقه پایین و به مادرم گفتم:میخوام برم بیرون پیاده روی کنم توهم میای؟ مادرم نیم نگاهی به پدرم کرد و باشه ای زیر لب گفت...
.
.
.
*فلش بک به پیاده روی*
داشتیم قدم میزدیم که بدون نگاه کردن به مادرم گفتم:چه اتفاقی افتاد که بابا همچین رفتاری کرد؟ مادرم با ترسی که تو وجودش بود با من من گفت:ما باید برای یه قرار داد کاری بریم استرالیا!! بعد در جوابش گفتم:خب مشکل کجاست؟که مادرم با تعجب نگاهم کرد و منم بدون توجه به اون به راهم ادامه دادم که بعد از چند مین سکوت گفت:خب مشکل اینه که ما تورو چیکار کنیم. منم گفتم:خب اجوما هست!!و مادرم گفت:آجوما به دلیل فوت پسرش باید بره روستاشون. دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد و برگشتیم خونه.
.
.
.
*فلش بک به فردا*
دراه برگشت از مدرسه به خونه بودم که...
♡شرط♡
کامنت¿⁸تا
لایک¿⁸تا
۶.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.