𝔓𝔞𝔯𝔱 11
𝔓𝔞𝔯𝔱 11
𝔯𝔞𝔦𝔫𝔶 𝔫𝔦𝔤𝔥𝔱
یونگی دستمو گرفت و بردم که صدای پوزخند کوک مانع شد
کوک: ا/ت میدونی که میتونم بدتر از اون شب بشم
البته اگه باهام بیای، اتفاق خاصتی نمیوفته
که یونگی گفت
یونگی: تهدید میکنی
میدونی که روش حساسم و به راحتی ازش نمیگزرم
کوک: یا هیونگ بس کن اون عروسک خیمه شب بازی منه
یونگی: دهنتو ببند
محکم دستمو کشید و بردم سمت ماشین
بعد اینکه سوار شدیم با عصبانیت گفت
یونگی: درمورد چی حرف میزد
داستان زندگیمو که براش تعریف کردم گفت
یونگی: قول میدم مراقبت باشم
دختر من
........................................
ویو سه ماه بعد
یونگی باهام سرد شده بود و حتی جواب سلامم نمی داد خسته شده بودم تو یه این یک ماه جز سلام الیک چیزی نمی گفت تا این یه هفته ی آخر که حتا جواب سلامم نمی داد
مث مرده ها بی حس شده بودم
که زنگ در خورد
درو باز کردم و مثل همیشه گفتم
ا/ت: سلام خوبی خسته نباشی کارات طول کشید حتمی خسته ای (لبخند پر انرژی)
که نگاهم به پشتش خورد همون دختر بود اگه اشتباه نکنم مین هی که داخل بار دیده بودمش که رو به یونگی کرد و گفت
مین هی: عزیزم از کی خدمتکارا تو کار اربابشون دخالت می کنن؟(ناراحت)
یونگی: باید ادبش کنم
...................................
بهت زده به بدنم که الان پر خون بود نگاهی انداختم که یونگی گفت
𝔯𝔞𝔦𝔫𝔶 𝔫𝔦𝔤𝔥𝔱
یونگی دستمو گرفت و بردم که صدای پوزخند کوک مانع شد
کوک: ا/ت میدونی که میتونم بدتر از اون شب بشم
البته اگه باهام بیای، اتفاق خاصتی نمیوفته
که یونگی گفت
یونگی: تهدید میکنی
میدونی که روش حساسم و به راحتی ازش نمیگزرم
کوک: یا هیونگ بس کن اون عروسک خیمه شب بازی منه
یونگی: دهنتو ببند
محکم دستمو کشید و بردم سمت ماشین
بعد اینکه سوار شدیم با عصبانیت گفت
یونگی: درمورد چی حرف میزد
داستان زندگیمو که براش تعریف کردم گفت
یونگی: قول میدم مراقبت باشم
دختر من
........................................
ویو سه ماه بعد
یونگی باهام سرد شده بود و حتی جواب سلامم نمی داد خسته شده بودم تو یه این یک ماه جز سلام الیک چیزی نمی گفت تا این یه هفته ی آخر که حتا جواب سلامم نمی داد
مث مرده ها بی حس شده بودم
که زنگ در خورد
درو باز کردم و مثل همیشه گفتم
ا/ت: سلام خوبی خسته نباشی کارات طول کشید حتمی خسته ای (لبخند پر انرژی)
که نگاهم به پشتش خورد همون دختر بود اگه اشتباه نکنم مین هی که داخل بار دیده بودمش که رو به یونگی کرد و گفت
مین هی: عزیزم از کی خدمتکارا تو کار اربابشون دخالت می کنن؟(ناراحت)
یونگی: باید ادبش کنم
...................................
بهت زده به بدنم که الان پر خون بود نگاهی انداختم که یونگی گفت
۳.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.