فراموش کرده اصن مگ من کی ام هر وقت عشقش بکشه هر کاری بخوا
فراموش کرده اصن مگ من کی ام هر وقت عشقش بکشه هر کاری بخواد میکنه خواسته ی من مهمه مگ بغض لعنتی مو قورت دادم و همون طور از پنجره ب بیرون خیره شدم#هاکان ب دانی سپرده بودم بره پرورشگاه تحقیق کنه نمیدونم چطوری ولی هر جور هست باید پیداشون کنم ت این 3ماه ب چیزی نرسیدیم ولی دانی داره همه ی تلاش شو میکنه تا پیداشون کنه توی شرکت پشته میز نشسته بودم ک تقه ای ب در خورد ~بیا ت، دانی وارد اتاق شد +سلام داش چطوری~خوبم دانی بیخیال چ خبر چیزی دستگیرت شد+نه داش انگار این دختره از آسمون افتاده هیچ ننه بابا ای نداره~دختره ن نفیسه خانم+اوه اوه شرمنده زن داش اخمی ب پیشونیم نشست ک لب زد+شوخی کردم پیداشون کردم ک البته نمیکردم بهتر بود با شنیدن حرفش شوکه شدم و ذوق زده سریع بغلش کردم و تشکری کردم~ولی دانی چرا گفتی پیداشون نمیکردی بهتر بود+نمیدونم داش چطور بگم بشین تا تعریف کنم دانی کمی مِن مِن کرد و سره حرفو باز کرد+داش پدر و مادرش بچه محل بودن اون طوری ک معلومه زنه چیزی از خوشگلی کم نداشته و باباش ی خیکیه کثافت بوده چشش دنبالش بود میره خاستگاریش ردش میکنه بعدش بهش تجاوز میکنه نفیسه رو بار دار میشه خانوادش حمایتش نمیکنن و مجبورش میکنن بچه رو سقد کنه ولی فرار میکنه و خونه ی دوستش بچه رو ب دنیا میاره چن وقت بد سرو کله شون پیدا میشه اونم برا اینک ازش محافظت کنه مجبور میشه بذارتش سره راه با شنیدن حرفاش قلبم ب درد اومد ~خب بعدش الان کجان دانی سرشو انداخت پایین +نمیدونم چطور بگم آخه~ده بگو دیگه+خانوادش میگن آبرومونو برده و مجبورش میکنن با اون کثافت ازدواج کنه چن سال بعدم مکث کرد~چرا صاکت شدی+میکشتش و چند سال میره زندان انگار خنجری ب قلبم وارد کرد از جام پریدم و یقه ی پیرهن شو گرفتم ~یعنی چی کشته یعنی چی میفهمی چی میگی پسر ت مطمعنی سرشو انداخت پایین ک جواب سوالمو گرفتم یقه ی پیرهن شو رها کردم~من چطوری بهش بگم بابات ی کثافته متجاوزه ک مادرتو کشته چطور بهش بگم ت نشونه ی شب سیاه مادرتی چطور بگم هنوز پا ب دنیا نذاشته بودی ک میخواستن کاره ت یک سره کنن +ب نظرم بهتره بهش بگی حق داره بدونه بگو تا ببخشتت~ب نظرت من اینقدر خود خواهم ک بخاطره خودم زندگیه یکی دیگ رو خراب کنم اونم اون کسی ک بیشتر از جونم دوسش دارم از شرکت خارج شدم و سواره ماشین شدم و روندم ب سمته عمارت دلم میخواست بغلش کنم ولی نمیدونستم چطور ت طورتش نگاه کنم رسیدم و سپردم راننده ماشینو پارک کنه و وارد ورودی شدم نفیسه ت اتاقش کناره پنجره نشسته بود و ب بیرون خیره شده بود از جاش با ترس پرید من چ فرقی داشتم با باباش منم بهش تجاوز کرده بود با ذوق ب سمتم اومد~پیداشون کردی با خجالت سرمو انداختم پایین چقدر امید داشت خدا میدونه چ تصوراتی از
۶.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.