زی-آدم برفی 3
ویولا دوان دوان سمت آشپزخانه رفت و با هیجان بسته های تمام شده پاستیل را زیر و رو کرد تا شاید یه بسته باز نشده پیدا کند ولی هیچ پاستیل آلبالو یا توت فرنگی باقی نمانده بود و او فقط توانسته بود یه پرتقالی اش را پیدا کند. همان را برداشت و ایندفه با سری پایین انداخته و خجالتی نزد آدم برفی برگشت.
-ببخشید دیروز همرو خوردم فقط تونستم همینو پیدا کنم
پاستیل پرتقالی نارنجی در نور خورشید مثل تکه جواهری اشتهاآور میدرخشید طوری که ویولا یک لحظه میخواست با بی فکری همه آن را ببلعد ولی بعد نتوانست زیر نگاه های سنگین آدم برفی تحمل کند پس فقط یک گاز زد و بقیه اش را زیر برف های جایی که باید دهان آدم برفی میبود مخفی کرد. آن لحظه ویولا میتوانست قسم بخورد که درخششی از لذت در چشم های آدم برفی دیده!
-پس پرتقالی دوست داری. مامان هم پرتقالی دوست داشت...میپرسی مامان چطور آدمی بود؟
ویولا درحالی که به آسمان نگاه میکرد به سوال آدم برفی فکر کرد.
-مامان قلب خیلیییییی بزرگی داشت.
بعد از تعریف خودش خوشحال شد. چون در فرهنگ لغات یک کودک 7 ساله قلب بزرگ داشتن بهترین اصطلاح ممکن برای تعریف مهربانی مادر بود.
روزها و شب ها می آمدند و میرفتند. ویولا معمولا وقتش را با آدم برفی میگذراند نه با بچه هایی که گاه گاه تو کوچه سر و کله شان پیدا میشد. بعضی از آن بچه ها قلب های نسبتا بزرگی داشتند و سعی میکردند با ویولا دوست شوند و بعضی ها آنقدر قلبشان کوچک بود که ویولا اصلا آنها را قلب حساب نمیکرد! در هر صورت ویولا با هیچکدام دوست نمیشد. او آدم برفی را برای خودش داشت و همیشه به او اطمینان میداد که هرگز ترکش نمیکند.
-حتی اگه ینفر با بزرگترین قلب ممکن بیاد و بخواد با من دوست بشه من بازم تورو انتخاب میکنم و هرگز ترکت نمیکنم! قلب نداشتنت باعث نمیشه ارزشت پیش من کمتر باشه!
آدم برفی شنونده خوبی بود. سوال های خوبی هم میپرسید که برخی ساده بودند و برخی ویولا را عمیقا به فکر میبردند. مثلا میپرسید سردترین جای دنیا کجاست؟ چون طبیعتا سرما را خیلی دوست داشت. ویولا از دوجور پاسخ دادن خیلی بدش میامد:
"نمیدانم" و "این چه سوال بی ربطیه"
او معتد بود آدم باید هرچیزی را که میداند بگوید حتی اگر بی ربط باشد.
-نوک کوه ها از همه جا سردتره...یعنی هرچی بالا تر بریم هی سردتر میشه پس سردترین جای جهانم میشه نوک دنیا! اسمش رو یادم نمیاد قطب یا یه همچین چیزی...
برای آدم برفی خیلی جالب بود پس اینبار سوالی پرسید که برای یک آدم برفی عجیب بود:
گرم ترین جایی که تاحالا بودی کجاست؟
ویولا این مدت با گرما قهر کرده بود پس اول اخم هایش را تو هم کرد و بعد برخلاف میلش گفت:
این چه سوال بی ربطیه که میپرسی!
البته او بعدا برای این رفتارش از او عذر خواهی کرد.
سوال های گیج کننده آدم برفی واقعا گیج کننده بودند!
-چرا تنهایی؟
-مامان رفته پیش بابابزرگ و مامان بزرگ تا تصادف کنه و بابا هم رفته مسافرت ولی زود برمیگرده.
-تصادف یعنی چی؟
-نمیدونم قبلا اینکارو نکرده بودم
-دختره ی روانی!
این صدای آدم برفی نبود! ویولا سریع برگشت و پیاده رو را نگاه کرد. یکیاز آن پسر های بدون قلب آنطرف خیابان وایساده بود و به او گلوله برفی پرتاب میکرد.
-دختره ی نادون! مامانت مرده و بابات تنهات گزاشته! اونوقت تو نشستی و با خودت حرف میزنی؟!
-نه اینطور نیست!
ویولا با اینکه میدانست پسر اشتباه میکند شروع به گریه کرد.
گلوله ها پشت سر هم پرتاب میشدند ولی کمی دورتر جلوی پای ویولا سقوط میکردند. پسرک عصبانی شد و کمی نزدیک آمد سپس محکم ترین گلوله ای که تا به حال درست کرده بود را گرفت و سمت ویولا پرتاب کرد. گلوله برف به ویولا نخورد بلکه محکم تو صورت آدم برفی فرود آمو و سرش را انداخت.
پسر لبخندی از روی رضایت زد و حرفش را تکرار کرد. و بعدش مثل شرور ترین شخصیت های انیمیشن های دیزنی خندید.
-گفتم روانی...ر-وا-نی.
ویولا کاملا خشکش زده بود. شما هم اگر ببینید سر دوست خوبتان جلوی چشم شما یهو روی زمین بیوفتد از شدت احساساتی مانند غم ترس تعجب و اگر تقصیر کس دیگری بوده باشد خشم، مثل ویولا خشکتان میزند. ترکیب احساساتی که ویولا داشت این میشد: انتقام
گرچه ویولا هنوز نمیتوانست بگوید انتقام
پسر با دیدن ویولا که با چشم های کاملا باز و بی حالت با تما. سرعت سمت او میدوید ترسید اما دیر واکنش داد چون هرچقدر هم که بزرگ تر باشد سرعت یک دختر عصبانی که به دنبال انتقام است قطعا از او بیشتر است.
ویولا فریاد زد: میکشمت!
ادامه دارد...
-ببخشید دیروز همرو خوردم فقط تونستم همینو پیدا کنم
پاستیل پرتقالی نارنجی در نور خورشید مثل تکه جواهری اشتهاآور میدرخشید طوری که ویولا یک لحظه میخواست با بی فکری همه آن را ببلعد ولی بعد نتوانست زیر نگاه های سنگین آدم برفی تحمل کند پس فقط یک گاز زد و بقیه اش را زیر برف های جایی که باید دهان آدم برفی میبود مخفی کرد. آن لحظه ویولا میتوانست قسم بخورد که درخششی از لذت در چشم های آدم برفی دیده!
-پس پرتقالی دوست داری. مامان هم پرتقالی دوست داشت...میپرسی مامان چطور آدمی بود؟
ویولا درحالی که به آسمان نگاه میکرد به سوال آدم برفی فکر کرد.
-مامان قلب خیلیییییی بزرگی داشت.
بعد از تعریف خودش خوشحال شد. چون در فرهنگ لغات یک کودک 7 ساله قلب بزرگ داشتن بهترین اصطلاح ممکن برای تعریف مهربانی مادر بود.
روزها و شب ها می آمدند و میرفتند. ویولا معمولا وقتش را با آدم برفی میگذراند نه با بچه هایی که گاه گاه تو کوچه سر و کله شان پیدا میشد. بعضی از آن بچه ها قلب های نسبتا بزرگی داشتند و سعی میکردند با ویولا دوست شوند و بعضی ها آنقدر قلبشان کوچک بود که ویولا اصلا آنها را قلب حساب نمیکرد! در هر صورت ویولا با هیچکدام دوست نمیشد. او آدم برفی را برای خودش داشت و همیشه به او اطمینان میداد که هرگز ترکش نمیکند.
-حتی اگه ینفر با بزرگترین قلب ممکن بیاد و بخواد با من دوست بشه من بازم تورو انتخاب میکنم و هرگز ترکت نمیکنم! قلب نداشتنت باعث نمیشه ارزشت پیش من کمتر باشه!
آدم برفی شنونده خوبی بود. سوال های خوبی هم میپرسید که برخی ساده بودند و برخی ویولا را عمیقا به فکر میبردند. مثلا میپرسید سردترین جای دنیا کجاست؟ چون طبیعتا سرما را خیلی دوست داشت. ویولا از دوجور پاسخ دادن خیلی بدش میامد:
"نمیدانم" و "این چه سوال بی ربطیه"
او معتد بود آدم باید هرچیزی را که میداند بگوید حتی اگر بی ربط باشد.
-نوک کوه ها از همه جا سردتره...یعنی هرچی بالا تر بریم هی سردتر میشه پس سردترین جای جهانم میشه نوک دنیا! اسمش رو یادم نمیاد قطب یا یه همچین چیزی...
برای آدم برفی خیلی جالب بود پس اینبار سوالی پرسید که برای یک آدم برفی عجیب بود:
گرم ترین جایی که تاحالا بودی کجاست؟
ویولا این مدت با گرما قهر کرده بود پس اول اخم هایش را تو هم کرد و بعد برخلاف میلش گفت:
این چه سوال بی ربطیه که میپرسی!
البته او بعدا برای این رفتارش از او عذر خواهی کرد.
سوال های گیج کننده آدم برفی واقعا گیج کننده بودند!
-چرا تنهایی؟
-مامان رفته پیش بابابزرگ و مامان بزرگ تا تصادف کنه و بابا هم رفته مسافرت ولی زود برمیگرده.
-تصادف یعنی چی؟
-نمیدونم قبلا اینکارو نکرده بودم
-دختره ی روانی!
این صدای آدم برفی نبود! ویولا سریع برگشت و پیاده رو را نگاه کرد. یکیاز آن پسر های بدون قلب آنطرف خیابان وایساده بود و به او گلوله برفی پرتاب میکرد.
-دختره ی نادون! مامانت مرده و بابات تنهات گزاشته! اونوقت تو نشستی و با خودت حرف میزنی؟!
-نه اینطور نیست!
ویولا با اینکه میدانست پسر اشتباه میکند شروع به گریه کرد.
گلوله ها پشت سر هم پرتاب میشدند ولی کمی دورتر جلوی پای ویولا سقوط میکردند. پسرک عصبانی شد و کمی نزدیک آمد سپس محکم ترین گلوله ای که تا به حال درست کرده بود را گرفت و سمت ویولا پرتاب کرد. گلوله برف به ویولا نخورد بلکه محکم تو صورت آدم برفی فرود آمو و سرش را انداخت.
پسر لبخندی از روی رضایت زد و حرفش را تکرار کرد. و بعدش مثل شرور ترین شخصیت های انیمیشن های دیزنی خندید.
-گفتم روانی...ر-وا-نی.
ویولا کاملا خشکش زده بود. شما هم اگر ببینید سر دوست خوبتان جلوی چشم شما یهو روی زمین بیوفتد از شدت احساساتی مانند غم ترس تعجب و اگر تقصیر کس دیگری بوده باشد خشم، مثل ویولا خشکتان میزند. ترکیب احساساتی که ویولا داشت این میشد: انتقام
گرچه ویولا هنوز نمیتوانست بگوید انتقام
پسر با دیدن ویولا که با چشم های کاملا باز و بی حالت با تما. سرعت سمت او میدوید ترسید اما دیر واکنش داد چون هرچقدر هم که بزرگ تر باشد سرعت یک دختر عصبانی که به دنبال انتقام است قطعا از او بیشتر است.
ویولا فریاد زد: میکشمت!
ادامه دارد...
۹.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.