فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت23
از زبان دازای]
_دازای...
چشمامو باز کردم ـو با دیدن ـه چویا که با خودش کلنجار میرفت لبخندی زدم رو تخت نشستم ـو گفتم: چیزی شده؟
سرشو سریع به معنای"نه"تکون داد ـو گفت: فـ.. فقط اینکه.. هوا کمی سرده ـو.. کاناپه هم خوب میدونی.. روش راحت نیستم ـو خوابم نمیبره.
دستمو رو تخت زدم ـو گفتم: چرا نمیای اینجا بخوابی؟
سرخ شده بود ـو سرشو پایین انداخت بود.
یه تار ابرومو بالا دادم ـو گفتم: مگه خار دارم که پیشم نمیخوابی؟
سرشو بلند کرد ـو گفت: نـ... نخیرم مشکل از تو نیست!
لبخندی زدم ـو گفتم: پس بیا بخواب.
سری تکون داد ـو اروم رو تخت نشست ـو با اخم پتو رو تا بینی ـش بالا کشید.
لبخندی به اون همه بامزه بودن ـش زدم ـو دراز کشیدم.
چشمامو روهم گذاشتم ـو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
از زبان چویا]
خوابیدن رو کاناپه زیادی سخت بود ولی الان راحت میتونم بخوابم ولی از اون طرف ـم پیش ـه اون الدنگ خوابیدم ـو این خیلی خجالت اوره.
پتو رو کامل روم کشیدم ـو چشمامو روهم فشار دادم.
فک کنم یه ساعتی گذشته بود ولی خواب ـم نمیبره.
چجوری اون دراز به همین راحتی خواب ـش میبره؟
چشمامو باز کردم ـو پتو ـرو تا بینی ـم پایین کشیدم ـو به دازای نگاه کردم، خواب ـه خواب بود.
کمی تو جام، جابه جا شدم ـو به پهلو خوابیدم ـو به دازای زل زدم.
دستمو با تردید جلو بردم ـو دستشو رفتم ـو خیلی اروم ـو اهسته، نوازش وار دستمو رو انگشتا ـو پشت ـه دستش کشیدم.
صورتم ـو نزدیک ـه دستش کردم ـو بینی ـمو کمی به دستش نزدیک کردم.
با باز کردن ـه چشماش ـو زل زدن بهم، سرخ شدم ـو دستشو ول کردم.
خیلی سریع پتو رو روم انداختم ـو چیزی نگفتم.
از زبان دازای]
وقتی دستمو گرفت از کارش تعجب کردم ولی باعث نشد که چشمامو باز کنم.
با کارایی که میکرد خنده ـم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
برای اینکه اذیت ـش کنم با لبخند چشمامو باز کردم ـو بهش زل زدم که باعث شد از خجالت پتو ـرو، رو سرش بکشه.
خواستم چیزی بگم که با صدای ـه زنگ گوشی حرفم ـو خوردم.
با زنگ خوردن ـه گوشی چویا مثل ـه بچه گربه ها سریع با پتو سرشو بالا اورد ـو به سرعت سمت ـه گوشی رفت.
پاش لای پتویی که رو زمین انداخت گیر کرد که باعث شد زمین بخوره.
خنده ای کردم ـو گفتم: حالت خوبه؟
خنده ی ریزی کرد ـو از جاش بلند شد ـو از اتاق بیرون رفت.
از زبان چویا]
وقتی گوشی ـم زنگ خورد سریع سرمو بالا کردم ـو از تخت پایین رفتم ـو سمت ـه موبایل ـم دوییدم که با شدت رو زمین خوردم.
خنده ـم گرفت.
دازای با خنده گفت:حالت خوبه؟
خنده ی ریزی کردم ـو از اتاق بیرون رفتم.
با خوشحالی گوشی ـو برداشتم.
میو بود.
تماسو وصل کردم ـوگوشی نزدیک ـه گوشم بردم ـو گفتم: الو میو...
همون موقع تماس قطع شد.
لبخندی که زده بودم محو شد.
_کی بود چویا؟
از زبان راوی]
تماس ـو قطع کرد ـو خنده ی بلندی کرد ـو با خوشحالی گفت: چه ذوقی کرد!!...
با انگشت ـه کوچیک ـش قطره اشک ـه گوشه ی چشم ـشو که بخاطره خنده ی زیاد بود پاک کرد ـو ادامه داد: دلم میخواست قیافه ـشو همون موقع که لبخندش محو میشه ـرو بببنم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت23
از زبان دازای]
_دازای...
چشمامو باز کردم ـو با دیدن ـه چویا که با خودش کلنجار میرفت لبخندی زدم رو تخت نشستم ـو گفتم: چیزی شده؟
سرشو سریع به معنای"نه"تکون داد ـو گفت: فـ.. فقط اینکه.. هوا کمی سرده ـو.. کاناپه هم خوب میدونی.. روش راحت نیستم ـو خوابم نمیبره.
دستمو رو تخت زدم ـو گفتم: چرا نمیای اینجا بخوابی؟
سرخ شده بود ـو سرشو پایین انداخت بود.
یه تار ابرومو بالا دادم ـو گفتم: مگه خار دارم که پیشم نمیخوابی؟
سرشو بلند کرد ـو گفت: نـ... نخیرم مشکل از تو نیست!
لبخندی زدم ـو گفتم: پس بیا بخواب.
سری تکون داد ـو اروم رو تخت نشست ـو با اخم پتو رو تا بینی ـش بالا کشید.
لبخندی به اون همه بامزه بودن ـش زدم ـو دراز کشیدم.
چشمامو روهم گذاشتم ـو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
از زبان چویا]
خوابیدن رو کاناپه زیادی سخت بود ولی الان راحت میتونم بخوابم ولی از اون طرف ـم پیش ـه اون الدنگ خوابیدم ـو این خیلی خجالت اوره.
پتو رو کامل روم کشیدم ـو چشمامو روهم فشار دادم.
فک کنم یه ساعتی گذشته بود ولی خواب ـم نمیبره.
چجوری اون دراز به همین راحتی خواب ـش میبره؟
چشمامو باز کردم ـو پتو ـرو تا بینی ـم پایین کشیدم ـو به دازای نگاه کردم، خواب ـه خواب بود.
کمی تو جام، جابه جا شدم ـو به پهلو خوابیدم ـو به دازای زل زدم.
دستمو با تردید جلو بردم ـو دستشو رفتم ـو خیلی اروم ـو اهسته، نوازش وار دستمو رو انگشتا ـو پشت ـه دستش کشیدم.
صورتم ـو نزدیک ـه دستش کردم ـو بینی ـمو کمی به دستش نزدیک کردم.
با باز کردن ـه چشماش ـو زل زدن بهم، سرخ شدم ـو دستشو ول کردم.
خیلی سریع پتو رو روم انداختم ـو چیزی نگفتم.
از زبان دازای]
وقتی دستمو گرفت از کارش تعجب کردم ولی باعث نشد که چشمامو باز کنم.
با کارایی که میکرد خنده ـم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم.
برای اینکه اذیت ـش کنم با لبخند چشمامو باز کردم ـو بهش زل زدم که باعث شد از خجالت پتو ـرو، رو سرش بکشه.
خواستم چیزی بگم که با صدای ـه زنگ گوشی حرفم ـو خوردم.
با زنگ خوردن ـه گوشی چویا مثل ـه بچه گربه ها سریع با پتو سرشو بالا اورد ـو به سرعت سمت ـه گوشی رفت.
پاش لای پتویی که رو زمین انداخت گیر کرد که باعث شد زمین بخوره.
خنده ای کردم ـو گفتم: حالت خوبه؟
خنده ی ریزی کرد ـو از جاش بلند شد ـو از اتاق بیرون رفت.
از زبان چویا]
وقتی گوشی ـم زنگ خورد سریع سرمو بالا کردم ـو از تخت پایین رفتم ـو سمت ـه موبایل ـم دوییدم که با شدت رو زمین خوردم.
خنده ـم گرفت.
دازای با خنده گفت:حالت خوبه؟
خنده ی ریزی کردم ـو از اتاق بیرون رفتم.
با خوشحالی گوشی ـو برداشتم.
میو بود.
تماسو وصل کردم ـوگوشی نزدیک ـه گوشم بردم ـو گفتم: الو میو...
همون موقع تماس قطع شد.
لبخندی که زده بودم محو شد.
_کی بود چویا؟
از زبان راوی]
تماس ـو قطع کرد ـو خنده ی بلندی کرد ـو با خوشحالی گفت: چه ذوقی کرد!!...
با انگشت ـه کوچیک ـش قطره اشک ـه گوشه ی چشم ـشو که بخاطره خنده ی زیاد بود پاک کرد ـو ادامه داد: دلم میخواست قیافه ـشو همون موقع که لبخندش محو میشه ـرو بببنم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سگ_های_ولگرد_بانگو
۶.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.