♪ستاره اسمون من♪
♪ستاره اسمون من♪
*فرشته کوچولوی من*
#پارت57
«از زبان چویا»
وقتی چشمامو باز کردم برای لحظه ای رو زمین افتادم، چشمم به دازای افتاد که دقیقا جلوی من رو زمین افتاده بود ـو از حال رفته بود.
بلاخره با کلی تلاش کردن تونستم خودمو کمی جلوتر بکشم.
دستمو رو دستش گذاشتم که چشمم به دستبندی که دازای برام خریده بود افتاد.
اشکام جاری شدن، همون دستمو سمت ـه دستبند دراز کردم ـو با عجز تو دستم نگه ـش داشتم.
هیچی نمیدونستم، من از فساد استفاده نکردم، پس چرا هیچی یادم نمیاد.
هاچیرو.. اون..
پلکام سنگین شدن ـو فقط یه کلمه تونستم زیر ـه لب بگم: مـ.. متاسم!
و همچی سیاهی رفت.
°ساعتِ 18:37 دقیقه عصر°
-یوکوهاما-
«از زبان راوی»
مات ـو مبهوت به سقف خیره شده بود، چشماش قرمز ـو دپرس شده بودن.
بعداز خبر ـه جعلی ـه (درست نوشتم؟) مرگ همسرش خیلی بهم ریخته بود، اگه بخواییم کلی بگیم نابود شده بود.
بلاخره با صدای دخترش سرشو پایین اورد ـو به تک فرزندش نگاه کرد.
لبخندی زد ـو کائده چان ـرو بلند کرد ـو رو پاهاش نشوند ـو اونو به اغوش کشید.
دختر با صدای درمونده ای گفت: دلم برای بابا تنگ شده.
میوچان دستی به موهای کائده چان کشید ـو گفت: منم همینطور... ولی.. بابا هنوز نیومده.
°بیمارستان°
پرستار کنار ـه تخت ـه بیمارستان،پیش ـه مرد نشست ـو گفت: باهاش چه نسبتی دارین؟
مرد همونطور که به کف ـه دستش خیره شده بود گفت: همکار ـه قدیمی ـم.
پرستار سری تکون داد ـو باز شروع به حرف زدن کرد: پدر، مادر، برادر یا خواهر دارن؟
مرد سرشو به معنای منفی تکون داد ـو گفت: زن ـو بچه داره.
پرستار سمته تلفن ـه بیمارستان رفت ـو گفت: این شماره ای که دادی شماره ی کیه؟
مرد چشم غره ای رفت ـو گفت: همسرش، اگه میشه بدین من خودم حرف بزنم.
پرستار کمی مکث کرد ـو بعد ـه چند دقیقه سری تکون داد ـو بعدازگرفتن ـه شماره تلفن ـو سمت ـه دازای گرفت.
«از زبان میو»
با صدای زنگ گوشی به خودم اومد ـو دست از نوازش موهای کائده چان برداشتم.
گوشی ـو که کنارم بود برداشتم، ناشناس بود.
صدامو صاف کردم ـو تماس ـو وصل کردم: بله بفرمایید!
از پشت ـه تلفن صدای دازای اومد: سلام میوچان، الان وقت ندارم توضیح بدم ولی لطفا هرچی سریعتر برسون بیمارستان.
سریع جواب دادم: دا.. دازای چویا.. چویا حالش خوبه؟
_فقط میتونم بگم زنده ـس.
با نگرانی گفتم: ا.. الان میام.
«از زبان راوی»
میو همراه ـه کائده ـو مادرش به ادرس ـه بیمارستانی که دازای گفته بود رفتن.
بعداز اجازه گرفتن به طبقه ی بالا سمت ـه اتاق ـه دازای رفتن.
_شما همینجا وایسید تا من برم داخل.
بعداز این حرف ـه میو داخل رفت ـو با دیدن ـه دازای که حالش نسبتا خوب بود کمی دلشوره ـش کمتر شد.
سمت دازای رفت ـو با لبخند ـه محوی گفت: دازای خوشحالم حالت خوبه.
دازای لبخندی ساختگی زد ـو سری تکون داد که میو گفت: دازای چرا اینقدر دیر کردین؟ مگه چویا نمرده بود؟
دازای کمی فک کرد ـو گفت: چویا نمرده، اون شخصی که اومده ـو خبر ـه الکی ـه اینکه چویا مرده ـرو بهت داده یکی از دوستای قدیمی ـه چویا بود.
ما اصلا مسافرت نرفتیم، اون یارو با موهبتش مارو توی فضای خارج از زمین گیر انداخت.
میو نفس ـه عمیقی از سر ـه اسودگی کشید ـو گفت: الان چویا اینجاس؟
دازای اخمی کرد ـو با بی میلی گفت: تو کماس.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
*فرشته کوچولوی من*
#پارت57
«از زبان چویا»
وقتی چشمامو باز کردم برای لحظه ای رو زمین افتادم، چشمم به دازای افتاد که دقیقا جلوی من رو زمین افتاده بود ـو از حال رفته بود.
بلاخره با کلی تلاش کردن تونستم خودمو کمی جلوتر بکشم.
دستمو رو دستش گذاشتم که چشمم به دستبندی که دازای برام خریده بود افتاد.
اشکام جاری شدن، همون دستمو سمت ـه دستبند دراز کردم ـو با عجز تو دستم نگه ـش داشتم.
هیچی نمیدونستم، من از فساد استفاده نکردم، پس چرا هیچی یادم نمیاد.
هاچیرو.. اون..
پلکام سنگین شدن ـو فقط یه کلمه تونستم زیر ـه لب بگم: مـ.. متاسم!
و همچی سیاهی رفت.
°ساعتِ 18:37 دقیقه عصر°
-یوکوهاما-
«از زبان راوی»
مات ـو مبهوت به سقف خیره شده بود، چشماش قرمز ـو دپرس شده بودن.
بعداز خبر ـه جعلی ـه (درست نوشتم؟) مرگ همسرش خیلی بهم ریخته بود، اگه بخواییم کلی بگیم نابود شده بود.
بلاخره با صدای دخترش سرشو پایین اورد ـو به تک فرزندش نگاه کرد.
لبخندی زد ـو کائده چان ـرو بلند کرد ـو رو پاهاش نشوند ـو اونو به اغوش کشید.
دختر با صدای درمونده ای گفت: دلم برای بابا تنگ شده.
میوچان دستی به موهای کائده چان کشید ـو گفت: منم همینطور... ولی.. بابا هنوز نیومده.
°بیمارستان°
پرستار کنار ـه تخت ـه بیمارستان،پیش ـه مرد نشست ـو گفت: باهاش چه نسبتی دارین؟
مرد همونطور که به کف ـه دستش خیره شده بود گفت: همکار ـه قدیمی ـم.
پرستار سری تکون داد ـو باز شروع به حرف زدن کرد: پدر، مادر، برادر یا خواهر دارن؟
مرد سرشو به معنای منفی تکون داد ـو گفت: زن ـو بچه داره.
پرستار سمته تلفن ـه بیمارستان رفت ـو گفت: این شماره ای که دادی شماره ی کیه؟
مرد چشم غره ای رفت ـو گفت: همسرش، اگه میشه بدین من خودم حرف بزنم.
پرستار کمی مکث کرد ـو بعد ـه چند دقیقه سری تکون داد ـو بعدازگرفتن ـه شماره تلفن ـو سمت ـه دازای گرفت.
«از زبان میو»
با صدای زنگ گوشی به خودم اومد ـو دست از نوازش موهای کائده چان برداشتم.
گوشی ـو که کنارم بود برداشتم، ناشناس بود.
صدامو صاف کردم ـو تماس ـو وصل کردم: بله بفرمایید!
از پشت ـه تلفن صدای دازای اومد: سلام میوچان، الان وقت ندارم توضیح بدم ولی لطفا هرچی سریعتر برسون بیمارستان.
سریع جواب دادم: دا.. دازای چویا.. چویا حالش خوبه؟
_فقط میتونم بگم زنده ـس.
با نگرانی گفتم: ا.. الان میام.
«از زبان راوی»
میو همراه ـه کائده ـو مادرش به ادرس ـه بیمارستانی که دازای گفته بود رفتن.
بعداز اجازه گرفتن به طبقه ی بالا سمت ـه اتاق ـه دازای رفتن.
_شما همینجا وایسید تا من برم داخل.
بعداز این حرف ـه میو داخل رفت ـو با دیدن ـه دازای که حالش نسبتا خوب بود کمی دلشوره ـش کمتر شد.
سمت دازای رفت ـو با لبخند ـه محوی گفت: دازای خوشحالم حالت خوبه.
دازای لبخندی ساختگی زد ـو سری تکون داد که میو گفت: دازای چرا اینقدر دیر کردین؟ مگه چویا نمرده بود؟
دازای کمی فک کرد ـو گفت: چویا نمرده، اون شخصی که اومده ـو خبر ـه الکی ـه اینکه چویا مرده ـرو بهت داده یکی از دوستای قدیمی ـه چویا بود.
ما اصلا مسافرت نرفتیم، اون یارو با موهبتش مارو توی فضای خارج از زمین گیر انداخت.
میو نفس ـه عمیقی از سر ـه اسودگی کشید ـو گفت: الان چویا اینجاس؟
دازای اخمی کرد ـو با بی میلی گفت: تو کماس.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۴.۷k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.