ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
*فرشته کوچولوی من*
#پارت58
«از زبان راوی»
_اسیب ـه جدی ای به سرش وارد شده، همچنین تو قسمتایی از بدنش شکستگی داره ـو دست ـه راستش از جاش دراومده.
هردو چشماش اسیب دیده، جوری که اگر به احتمال ـه خیلی کم به هوش اومد نمیتونه ببینه ـو باید پوشونده شه، به طور ـه کلی اسیب ـه زیادی دیده ـو 90 درصد احتمال ـه اینکه بیدار نشه ـو مرگ به سراغش بیاد وجود دارد.
متاسفم ولی مطمئنن دیگه بیدار نمیشه. "
به دکتر زل زده بود ـو نمیتونست حرفاشو هضم کنه.
باورش براش سخت بود، درسته هنوز نمرده بود ولی...
سرشو تکون داد تا از افکارش بیرون بیاد.
داخل ذهنش گفت:ایمان داشته باش، چویا بیدار میشه مطمئن باش.
دستشو روی شیشه ی در ـه کما گذاشت ـو با چشمای اشکیش به همسرش زل زد.
از موقعی که دازای ـو چویا به این بیمارستان منتقل شده بودن سه روز میگذشت ـو هنوز چویا به هوش نیومده بود.
اینکه میدید چشماش ـو کمی از سرش پانسمان شده بود، وضعش خوب نبود، همه بدنش باندپیچی شدع بود براش دردناک بود.
دخترش اروم از استین ـه لباسش گرفت که باعث شد از افکارش بیرون بیاد.
با لبخند گفت: حداقل بابایی زنده ـس.
میو لبخندی زد ـو خم شد ـو سری تکون داد ـو گفت: همینطوره.
کائده با صدای بچگونه ـو با نمکش گفت: بریم پیش ـه داداش دازای؟
میو سری تکون داد ـو همراهه کائده به اتاق ـه دازای رفتن.
میو اروم در زد ـو پس از اجازه گرفتن داخل رفت ـو با دیدن ـه یه پسر تعجب کرد.
کمی جلو رفت ـو با لبخند گفت: سلام.
پسر با لبخند ـه گرمی به ادای احترام کمی خم شد ـو گفت: سلام، من تانا ـم دوست ـه دازای.
میو متقابلا خم شد ـو گفت: خوشحالم میبینمتون.
«از زبان دازای»
اون موقع...
اره من با هاچیرو حرف زدم، الان دلیل ـه حملشو فهمیدم.
بعداز اینکه از حال رفتم چند ساعت بعدش بیدار شدم ـو متوجه شدم تمام مدت هاچیرو پیشمون بوده.
اون دنبال ـه انتقام یا چیزه دیگه نبود، حتی از چویاهم متنفر نبود قصد کشتن ـه میو چان ـو کائده چانم نداشتم.
فقط بخاطر ـه یچیز چویارو به اون برد، دیدنش.
اون میخواست چویا رو ببینه ـو خوب.. چویا مسلما اونو به یاد نداره.
باید بگم هردومون جونمونو به هاچیرو مدیونیم اخه از اون دنیا بیرونمون اورد ـو به یه بیمارستان نزدیک برد.
موندم اگه چویا بیدار بشه بازم میتونم ببینمش یا نه، بعداز اون حرفایی که زدم فک نکنم دیگه بخواد بمونه.
با دیدن ـه میوچان به خودم اومدم، اصلا متوجه ی حضورش نشدم.
لبخندی زدم ـو دستامو مشت کردم، اگه بفهمه چی!
کائده چان سمتم اومد که اروم بلندش کردم ـو رو پاهام نشوندم ـو گفتم: چطوری کوچولو؟
لبخندی زد ـو گفت: خوبم.
دستمو تو موهاش فرو بردم ـو نوازشش کردم که متوجه شدم تانا ـو میوچان باهم گرم گرفتن.
لبخندم پررنگ تر شد که کائده چان اون دستای کوچیک ـو بامزه ـشو روی لپام گذاشت ـو خندید که باعث شد منم خنده ـم بگیره.
اخه من چطور میتونم بعداز بیدار شدن ـه چویا بدون ـه کائده چان زندگی کنم، دلم براش خیلی تنگ میشه.
البته شاید تونستم همچیو درست کنم.
بوسه ای روی سرش نشوندم ـو بغلش کردم ـو چشمامو بستم.
بوی چویا رو میداد، به خصوص موهاش.
بوی توت فرنگی، دوسش داشتم.
خنده ی ریزی کردم ـو کمی حلقه ی دستمو کم کردم تا اذیتش نکنن.
با صدای میوچان سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردنم: دازای سان، دلیل ـه اینکه بعضی از قسمتای موهای چویا سفید شده چیه؟
لبخندم محو شد ـو با تعجب نگاش کردم که بلاخره یادم اومد منظورش چیه، گفتم: راستش خودمم نمیدونم،.. یدفعه موهاش اینجوری شد.
*موهای چویا مثله موهای کانکی تو فصل سه شده، ولی چویا بجای سیاه بودنه بالای موهاش سفیده ـو پایینش نارنجی*
بهتره اینو نگم، ممکنه کمی نگران شن.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
*فرشته کوچولوی من*
#پارت58
«از زبان راوی»
_اسیب ـه جدی ای به سرش وارد شده، همچنین تو قسمتایی از بدنش شکستگی داره ـو دست ـه راستش از جاش دراومده.
هردو چشماش اسیب دیده، جوری که اگر به احتمال ـه خیلی کم به هوش اومد نمیتونه ببینه ـو باید پوشونده شه، به طور ـه کلی اسیب ـه زیادی دیده ـو 90 درصد احتمال ـه اینکه بیدار نشه ـو مرگ به سراغش بیاد وجود دارد.
متاسفم ولی مطمئنن دیگه بیدار نمیشه. "
به دکتر زل زده بود ـو نمیتونست حرفاشو هضم کنه.
باورش براش سخت بود، درسته هنوز نمرده بود ولی...
سرشو تکون داد تا از افکارش بیرون بیاد.
داخل ذهنش گفت:ایمان داشته باش، چویا بیدار میشه مطمئن باش.
دستشو روی شیشه ی در ـه کما گذاشت ـو با چشمای اشکیش به همسرش زل زد.
از موقعی که دازای ـو چویا به این بیمارستان منتقل شده بودن سه روز میگذشت ـو هنوز چویا به هوش نیومده بود.
اینکه میدید چشماش ـو کمی از سرش پانسمان شده بود، وضعش خوب نبود، همه بدنش باندپیچی شدع بود براش دردناک بود.
دخترش اروم از استین ـه لباسش گرفت که باعث شد از افکارش بیرون بیاد.
با لبخند گفت: حداقل بابایی زنده ـس.
میو لبخندی زد ـو خم شد ـو سری تکون داد ـو گفت: همینطوره.
کائده با صدای بچگونه ـو با نمکش گفت: بریم پیش ـه داداش دازای؟
میو سری تکون داد ـو همراهه کائده به اتاق ـه دازای رفتن.
میو اروم در زد ـو پس از اجازه گرفتن داخل رفت ـو با دیدن ـه یه پسر تعجب کرد.
کمی جلو رفت ـو با لبخند گفت: سلام.
پسر با لبخند ـه گرمی به ادای احترام کمی خم شد ـو گفت: سلام، من تانا ـم دوست ـه دازای.
میو متقابلا خم شد ـو گفت: خوشحالم میبینمتون.
«از زبان دازای»
اون موقع...
اره من با هاچیرو حرف زدم، الان دلیل ـه حملشو فهمیدم.
بعداز اینکه از حال رفتم چند ساعت بعدش بیدار شدم ـو متوجه شدم تمام مدت هاچیرو پیشمون بوده.
اون دنبال ـه انتقام یا چیزه دیگه نبود، حتی از چویاهم متنفر نبود قصد کشتن ـه میو چان ـو کائده چانم نداشتم.
فقط بخاطر ـه یچیز چویارو به اون برد، دیدنش.
اون میخواست چویا رو ببینه ـو خوب.. چویا مسلما اونو به یاد نداره.
باید بگم هردومون جونمونو به هاچیرو مدیونیم اخه از اون دنیا بیرونمون اورد ـو به یه بیمارستان نزدیک برد.
موندم اگه چویا بیدار بشه بازم میتونم ببینمش یا نه، بعداز اون حرفایی که زدم فک نکنم دیگه بخواد بمونه.
با دیدن ـه میوچان به خودم اومدم، اصلا متوجه ی حضورش نشدم.
لبخندی زدم ـو دستامو مشت کردم، اگه بفهمه چی!
کائده چان سمتم اومد که اروم بلندش کردم ـو رو پاهام نشوندم ـو گفتم: چطوری کوچولو؟
لبخندی زد ـو گفت: خوبم.
دستمو تو موهاش فرو بردم ـو نوازشش کردم که متوجه شدم تانا ـو میوچان باهم گرم گرفتن.
لبخندم پررنگ تر شد که کائده چان اون دستای کوچیک ـو بامزه ـشو روی لپام گذاشت ـو خندید که باعث شد منم خنده ـم بگیره.
اخه من چطور میتونم بعداز بیدار شدن ـه چویا بدون ـه کائده چان زندگی کنم، دلم براش خیلی تنگ میشه.
البته شاید تونستم همچیو درست کنم.
بوسه ای روی سرش نشوندم ـو بغلش کردم ـو چشمامو بستم.
بوی چویا رو میداد، به خصوص موهاش.
بوی توت فرنگی، دوسش داشتم.
خنده ی ریزی کردم ـو کمی حلقه ی دستمو کم کردم تا اذیتش نکنن.
با صدای میوچان سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردنم: دازای سان، دلیل ـه اینکه بعضی از قسمتای موهای چویا سفید شده چیه؟
لبخندم محو شد ـو با تعجب نگاش کردم که بلاخره یادم اومد منظورش چیه، گفتم: راستش خودمم نمیدونم،.. یدفعه موهاش اینجوری شد.
*موهای چویا مثله موهای کانکی تو فصل سه شده، ولی چویا بجای سیاه بودنه بالای موهاش سفیده ـو پایینش نارنجی*
بهتره اینو نگم، ممکنه کمی نگران شن.
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.