پارت ۴۳ : یکبار دیگه حرفی بزنی میکشتمت
پارت ۴۳ : یکبار دیگه حرفی بزنی میکشتمت
جیمین : میخوای منم بفرستی پیش برادرت نه؟ بخاطر یک مشت کارای بچه گانه ای که کردی
نامجون : خودت چی؟
جیمین : من چی؟ همه این کارا بخاطر تو بوده حتی مرگ برادرتتت
نامجون : تو بلد نبودی خودتو جمع کنی زود دل بستی
جیمین تفنگشو ماهرانه دراورد و سمتش گرفت .
داشت چه اتفاقی میوفتاد؟
من داشتم بین مهم ترین افرادم دوتا تفنگ میدیدم ؟
جیمین : دل بستن من به تو هیچ ربطی نداره
نامجون : هه....برادر من بخاطر دستای تو کشته شد
جیمین : دستای من؟ خودت اون اتیشو زدی نه من
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم
رفتم اونجا و بلند گفتم : نهههه جیمیننن بسسس....
با صدای تیر خشکم زد .
واقعا اتفاق افتاد؟
تیر زد
به نامجون نگا کردم
تعجب کرده بود
خدای من
هنوز وایستاده بود و نیوفتاده بود .
قلبم تند تند میزد
خواستم سمتش برم ولی
حتی دستشو رو زخمش نزاشته بود .
اوه نه
به جیمین نگا کردم که سرش پایین بود دستشو رو دلش گذاشته بود و وقتی برداشت پر خون بود .
قلبم دیگه نزد و فقط مغزم بود که میگفت برو پیشش .
اون تیر خورده بود .
بلند اسمشو صدا کردم که افتاد روی زمین .
سمتش رفتم .
بیهوش شده بود
تقریبا خون شدیدی میرفت
بلند گفتم : کوککک زنگگگ بزنننن .
دستام سرد شد و لرزید .
جیمین زنده بمون .
دستامو رو زخمش گذاشتم تا حداقل کمی از خونریزیشو بگیرم .
با صدای بلند کوک به خودم اومدم .
اورژانس اومده بود . سریع جیمین رو بردن داخل و کوک منو کشوند .
دیگه هیچی متوجه نمیشدم .
تو ماشین نشستم و کوک هم سریع روند .
رسیدیم به یک بیمارستان .
بارون شروع شده بود و باد سرد میزد .
سریع پیاده شدم و همراه با بقیه داخل بیمارستان رفتم .
داشتن تو اتاق عمل میبردنش .
وایستادم .
نمیتونستم برم داخل
نمیخواستم
با صدای گریه یک بچه سریع برگشتم .
با تهیونگ و لونیرا مواجه شدم .
بچه بلند گریه میکرد .
تهیونگ سمتم اومد و گفت : چرا نرفتی
من : نمیتونم
بچه رو نمیتونستم بگیرم...دستام پر خون بود
تهیونگ تکونم داد و گفت : نریلااا حواست کجاس باید برییی
من : نمیتونم ریسک عمل بالاعه دستام میلرزه نگا کن .
دستای خونیمو نشونش دادم .
من : تازه بچه داره گریه میکنه بدتر استرس میگیرم تنها کاری که میتونم بکنم اروم کردن بچه اس .
بچه رو گذاشت رو صندلی و یقه هامو گرفت و عصبی گفت : نریلاا چیی داری میگی
من : ولم کن...بچه داره گریه میکنه نمیفهمی؟؟؟
تهیونگ : حاضری بچت بدون پدر بزرگ بشه یا حداقل یک ساعت گریه کنه ولی پدرش باشه
من : تهی....
بلند گفت : میخوای بچت طعم بی پدری بکشهه لعنتیییی؟؟؟مثل خودتت
ساکت شدم .
من داشتم چیکار میکردم
طعم بی پدری؟
ولی نمیتونستم
حتی امکان مرگش تو عمل بالاعه
حداقل با دستای خودم نمیره
تهیونگ : نریلااااا جیمین به کمکت نیاز دارههه نجاتش بدهههه .
جیمین : میخوای منم بفرستی پیش برادرت نه؟ بخاطر یک مشت کارای بچه گانه ای که کردی
نامجون : خودت چی؟
جیمین : من چی؟ همه این کارا بخاطر تو بوده حتی مرگ برادرتتت
نامجون : تو بلد نبودی خودتو جمع کنی زود دل بستی
جیمین تفنگشو ماهرانه دراورد و سمتش گرفت .
داشت چه اتفاقی میوفتاد؟
من داشتم بین مهم ترین افرادم دوتا تفنگ میدیدم ؟
جیمین : دل بستن من به تو هیچ ربطی نداره
نامجون : هه....برادر من بخاطر دستای تو کشته شد
جیمین : دستای من؟ خودت اون اتیشو زدی نه من
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم
رفتم اونجا و بلند گفتم : نهههه جیمیننن بسسس....
با صدای تیر خشکم زد .
واقعا اتفاق افتاد؟
تیر زد
به نامجون نگا کردم
تعجب کرده بود
خدای من
هنوز وایستاده بود و نیوفتاده بود .
قلبم تند تند میزد
خواستم سمتش برم ولی
حتی دستشو رو زخمش نزاشته بود .
اوه نه
به جیمین نگا کردم که سرش پایین بود دستشو رو دلش گذاشته بود و وقتی برداشت پر خون بود .
قلبم دیگه نزد و فقط مغزم بود که میگفت برو پیشش .
اون تیر خورده بود .
بلند اسمشو صدا کردم که افتاد روی زمین .
سمتش رفتم .
بیهوش شده بود
تقریبا خون شدیدی میرفت
بلند گفتم : کوککک زنگگگ بزنننن .
دستام سرد شد و لرزید .
جیمین زنده بمون .
دستامو رو زخمش گذاشتم تا حداقل کمی از خونریزیشو بگیرم .
با صدای بلند کوک به خودم اومدم .
اورژانس اومده بود . سریع جیمین رو بردن داخل و کوک منو کشوند .
دیگه هیچی متوجه نمیشدم .
تو ماشین نشستم و کوک هم سریع روند .
رسیدیم به یک بیمارستان .
بارون شروع شده بود و باد سرد میزد .
سریع پیاده شدم و همراه با بقیه داخل بیمارستان رفتم .
داشتن تو اتاق عمل میبردنش .
وایستادم .
نمیتونستم برم داخل
نمیخواستم
با صدای گریه یک بچه سریع برگشتم .
با تهیونگ و لونیرا مواجه شدم .
بچه بلند گریه میکرد .
تهیونگ سمتم اومد و گفت : چرا نرفتی
من : نمیتونم
بچه رو نمیتونستم بگیرم...دستام پر خون بود
تهیونگ تکونم داد و گفت : نریلااا حواست کجاس باید برییی
من : نمیتونم ریسک عمل بالاعه دستام میلرزه نگا کن .
دستای خونیمو نشونش دادم .
من : تازه بچه داره گریه میکنه بدتر استرس میگیرم تنها کاری که میتونم بکنم اروم کردن بچه اس .
بچه رو گذاشت رو صندلی و یقه هامو گرفت و عصبی گفت : نریلاا چیی داری میگی
من : ولم کن...بچه داره گریه میکنه نمیفهمی؟؟؟
تهیونگ : حاضری بچت بدون پدر بزرگ بشه یا حداقل یک ساعت گریه کنه ولی پدرش باشه
من : تهی....
بلند گفت : میخوای بچت طعم بی پدری بکشهه لعنتیییی؟؟؟مثل خودتت
ساکت شدم .
من داشتم چیکار میکردم
طعم بی پدری؟
ولی نمیتونستم
حتی امکان مرگش تو عمل بالاعه
حداقل با دستای خودم نمیره
تهیونگ : نریلااااا جیمین به کمکت نیاز دارههه نجاتش بدهههه .
۳۸.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.