پارت7
#پارت7
رمان عشق زوری💔
نیکا: نشسته بودیم جای عروس دوماد که یهو بابام و مامانمو دیدم که دارن میان سمتمون بلند شدم
ارسلان: کجا میری
نیکا: مامان و بابامم واییی من به اونا نگفتم که اومدم پیش تو
ارسلان: بلند شدم و یه قدم عه نیکا بیشتر برداشتم که باباش با عصبانیت میومد سمتم گفتم الانه که دعوا راه بیوفته که یهو نبکا اومد جلوم و وایساد
امیر: نیکا برو کنار معلوم هس چیکا میکنی
نیکا: بابا امشب شبه منه خرابش نکن مرگ من
امیر: نفس عمیقی کشیدمو نیکارو کشیدم تو بغلم
نیکا: محکم بغلش کردم
فاطمه: منم میخام
نیکا: مامانمم محکم بغل کردم
فاطمه: اقا
ارسلان: ارسلان
فاطمه: اقا ارسلان ببین اگ دخترمو اذیت کنی بامن طرفی فعمیدی
ارسلان: چش😅
مامان و بابام اونجا نشستن شما هم برین پیششون اشنا بشید
فامیر: باشه پسرم ما رغتیم
نیما: نشستم ارسلانم کنارم نشست
عروسی تموم شد و رفتیم خونه
رفتم تو اتافم تا لباسمو در بیارم اما هر کار کردم دستم به زیپ پشتش نرسید رفتم در اتاف ارسلان باز بود
ارسلان: لباسامو در اوردم خدمو انداختم رو تخت
نیکا: میتونم بیام تو
ارسلان: بلند شدم معلومه که میتونی
نیکا: عممم چیزه ارسلان
ارسلان: جا... یعنی بله
نیکا: دستم به زیپ لباسم نمیرسه که درش بیارم میشه بازش کنی البته کامل نه یکم
ارسلان: چش
بلند شدم و موهاشو کنار زدم و زیپو یکم کشیدم پایین
خوبه؟!
نیکا: اره مرسی رفتم اتاقمو لباسو در اوردم رفتم صورتمو شستم موهامم باز کردم و خابیدم
ساعت، 8/30🌚
لیدار شدم رفتم پایین سفره رو چیدم چن تا لقمه کره مربا هم گرفتم و نشستم که بهو صدای پاهای محکمی عه پله ها اومد پایین
ارسلان بود و رفت دستشویی سریع اومد و لباسشو پوشید
ارسلان: نیکا دیرم شده کاری نداری چیزی نمخای
نیکا: ن چرا دیرت شده
ارسلان: باس برم شرکت بابام اونجا کار میکنم
نیکا: اها باش چیزی نمخوری
ارسلان: دیرم شده
نیکا: بیا این لقمه هارو گرفتم تو راه بخور
ارسلان: از دستش گرفتم لپشو بوس کردم
مرصی خدافظ
نیکا: بوسم کرد😐(بچه هنگید)
ارسلان رف منم نشستم خوردم و تا ظهر خدمو سرگرم کارا کردم بعدم ماکارانی درست کردمو نشستم خوردم پاشدم رفتم یکم داب گرفتم و استوری کردم کردم
ساعت 5 عصر بود بارون میومد دلم خاس قدم بزنم ثاس همه لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون تو کوچه ها همینجور قدم میزنم که ...
40 تا کامنت🔥💜
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس
رمان عشق زوری💔
نیکا: نشسته بودیم جای عروس دوماد که یهو بابام و مامانمو دیدم که دارن میان سمتمون بلند شدم
ارسلان: کجا میری
نیکا: مامان و بابامم واییی من به اونا نگفتم که اومدم پیش تو
ارسلان: بلند شدم و یه قدم عه نیکا بیشتر برداشتم که باباش با عصبانیت میومد سمتم گفتم الانه که دعوا راه بیوفته که یهو نبکا اومد جلوم و وایساد
امیر: نیکا برو کنار معلوم هس چیکا میکنی
نیکا: بابا امشب شبه منه خرابش نکن مرگ من
امیر: نفس عمیقی کشیدمو نیکارو کشیدم تو بغلم
نیکا: محکم بغلش کردم
فاطمه: منم میخام
نیکا: مامانمم محکم بغل کردم
فاطمه: اقا
ارسلان: ارسلان
فاطمه: اقا ارسلان ببین اگ دخترمو اذیت کنی بامن طرفی فعمیدی
ارسلان: چش😅
مامان و بابام اونجا نشستن شما هم برین پیششون اشنا بشید
فامیر: باشه پسرم ما رغتیم
نیما: نشستم ارسلانم کنارم نشست
عروسی تموم شد و رفتیم خونه
رفتم تو اتافم تا لباسمو در بیارم اما هر کار کردم دستم به زیپ پشتش نرسید رفتم در اتاف ارسلان باز بود
ارسلان: لباسامو در اوردم خدمو انداختم رو تخت
نیکا: میتونم بیام تو
ارسلان: بلند شدم معلومه که میتونی
نیکا: عممم چیزه ارسلان
ارسلان: جا... یعنی بله
نیکا: دستم به زیپ لباسم نمیرسه که درش بیارم میشه بازش کنی البته کامل نه یکم
ارسلان: چش
بلند شدم و موهاشو کنار زدم و زیپو یکم کشیدم پایین
خوبه؟!
نیکا: اره مرسی رفتم اتاقمو لباسو در اوردم رفتم صورتمو شستم موهامم باز کردم و خابیدم
ساعت، 8/30🌚
لیدار شدم رفتم پایین سفره رو چیدم چن تا لقمه کره مربا هم گرفتم و نشستم که بهو صدای پاهای محکمی عه پله ها اومد پایین
ارسلان بود و رفت دستشویی سریع اومد و لباسشو پوشید
ارسلان: نیکا دیرم شده کاری نداری چیزی نمخای
نیکا: ن چرا دیرت شده
ارسلان: باس برم شرکت بابام اونجا کار میکنم
نیکا: اها باش چیزی نمخوری
ارسلان: دیرم شده
نیکا: بیا این لقمه هارو گرفتم تو راه بخور
ارسلان: از دستش گرفتم لپشو بوس کردم
مرصی خدافظ
نیکا: بوسم کرد😐(بچه هنگید)
ارسلان رف منم نشستم خوردم و تا ظهر خدمو سرگرم کارا کردم بعدم ماکارانی درست کردمو نشستم خوردم پاشدم رفتم یکم داب گرفتم و استوری کردم کردم
ساعت 5 عصر بود بارون میومد دلم خاس قدم بزنم ثاس همه لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون تو کوچه ها همینجور قدم میزنم که ...
40 تا کامنت🔥💜
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس
۲۴.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.