پارت اول.
پارت اول.
توی دنیای موازی، ساعت ۱۰ شب از شیفت بیمارستان، خسته و کوفته برمیگردم... آخه بالاخره پرستار شدم!
کتریو میذارم روی گاز و میرم یه دوش کوچولو میگیرم و از حموم که اومدم، موهامو که دیگه تا کمرم میرسه، کم و بیش سشوار میکشم.
به آشپزخونه جمع و جورم میرم و کتری در حال قل قل رو خاموش میکنم و آب جوش رو میریزم تو لیوان و در همون حین، یه بسته هات چاکلت باز میکنم و توی داغی آب، حل میکنم. یه مقدار هم شکر میریزم تا کامم شیرین شه...
به اتاق همیشه مرتبم میرم؛ چون صبح مثل همیشه کتابامو توی کتابخونه بالای تخت، مرتب چیدم، پتومو مرتب کردم، دست نوشته هامم سر و سامون دادم و یه گوشه میز گذاشتم و رفتم سر کار.
پنجره های چوبی اتاقو باز میکنم و به نسیم خنک بهاری، اجازه ورود میدم. اتاقم پر از عطر شکوفه ها میشه و سرمستم میکنه. همونجا کنار پنجره، هات چاکلتو داغ داغ میخورم و به باغ بیرون خونه، خیره میشم...
به نظر میرسه این باغ، شبای ترسناکی داشته باشه ولی از وقتی خونه رو خریدم، هیچوقت همچین حسی نداشتم؛ با اینکه نه توی باغ نه توی خونه، پرنده پر نمیزنه...
داغی نوشیدنی توی دستم، انگار پلکامو کم کم سنگین میکنه. لیوانو برمیگردونم به آشپزخونه و یه سیب می شورم و توی پیش دستی میذارم و به اتاقم برمیگردم.
توده مشکی روی زمین، که حالا دیگه نمیتونه بترسونتم، نظرمو به خودش جلب میکنه. گربه ست! من گربه نگه نمیدارم و احتمالا گربه همسایه بغلیه که گاهی میاد پیشم تا از تنهایی درم بیاره. میگم احتمالا چون محله پر از گربه های سیاهه و من واقعا نمیدونم همسایم چطوری میتونه این یه دسته موی مشکیو دوست داشته باشه و حتی از بقیه گربه ها تشخیصش بده! بار اول که توی اتاق دیدمش، تا مرز سکته رفتم ولی وقتی جیغای همسایه رو شنیدم که از گم شدن گربش، اونم داشت سکته می کرد، کمی به خودم مسلط شدم. همیشه هم میاد روی فرش پایین تخت، لم میده، انگار حد و مرز خودشو میدونه و خبر داره که اگه از اونجا که جا خوش کرده، نقل مکان کنه، جاش توی حیاطه!
حالا که دیگه ازش نترسیدم، خیلی بهش توجه نمیکنم؛ یعنی نمیتونم هم بکنم چون حس میکنم الانه که دیگه بیهوش شم ولی نمیتونم کتابی که دیشب توی اوج خواب، به خودم قول دادم که امشب ادامشو بخونم، از کتابخونه بالای تخت دست نگیرم.
توی دنیای موازی، ساعت ۱۰ شب از شیفت بیمارستان، خسته و کوفته برمیگردم... آخه بالاخره پرستار شدم!
کتریو میذارم روی گاز و میرم یه دوش کوچولو میگیرم و از حموم که اومدم، موهامو که دیگه تا کمرم میرسه، کم و بیش سشوار میکشم.
به آشپزخونه جمع و جورم میرم و کتری در حال قل قل رو خاموش میکنم و آب جوش رو میریزم تو لیوان و در همون حین، یه بسته هات چاکلت باز میکنم و توی داغی آب، حل میکنم. یه مقدار هم شکر میریزم تا کامم شیرین شه...
به اتاق همیشه مرتبم میرم؛ چون صبح مثل همیشه کتابامو توی کتابخونه بالای تخت، مرتب چیدم، پتومو مرتب کردم، دست نوشته هامم سر و سامون دادم و یه گوشه میز گذاشتم و رفتم سر کار.
پنجره های چوبی اتاقو باز میکنم و به نسیم خنک بهاری، اجازه ورود میدم. اتاقم پر از عطر شکوفه ها میشه و سرمستم میکنه. همونجا کنار پنجره، هات چاکلتو داغ داغ میخورم و به باغ بیرون خونه، خیره میشم...
به نظر میرسه این باغ، شبای ترسناکی داشته باشه ولی از وقتی خونه رو خریدم، هیچوقت همچین حسی نداشتم؛ با اینکه نه توی باغ نه توی خونه، پرنده پر نمیزنه...
داغی نوشیدنی توی دستم، انگار پلکامو کم کم سنگین میکنه. لیوانو برمیگردونم به آشپزخونه و یه سیب می شورم و توی پیش دستی میذارم و به اتاقم برمیگردم.
توده مشکی روی زمین، که حالا دیگه نمیتونه بترسونتم، نظرمو به خودش جلب میکنه. گربه ست! من گربه نگه نمیدارم و احتمالا گربه همسایه بغلیه که گاهی میاد پیشم تا از تنهایی درم بیاره. میگم احتمالا چون محله پر از گربه های سیاهه و من واقعا نمیدونم همسایم چطوری میتونه این یه دسته موی مشکیو دوست داشته باشه و حتی از بقیه گربه ها تشخیصش بده! بار اول که توی اتاق دیدمش، تا مرز سکته رفتم ولی وقتی جیغای همسایه رو شنیدم که از گم شدن گربش، اونم داشت سکته می کرد، کمی به خودم مسلط شدم. همیشه هم میاد روی فرش پایین تخت، لم میده، انگار حد و مرز خودشو میدونه و خبر داره که اگه از اونجا که جا خوش کرده، نقل مکان کنه، جاش توی حیاطه!
حالا که دیگه ازش نترسیدم، خیلی بهش توجه نمیکنم؛ یعنی نمیتونم هم بکنم چون حس میکنم الانه که دیگه بیهوش شم ولی نمیتونم کتابی که دیشب توی اوج خواب، به خودم قول دادم که امشب ادامشو بخونم، از کتابخونه بالای تخت دست نگیرم.
۸.۴k
۰۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.