رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۲۸
در باز شد و بوی گل رز و مریم با عطر خیلی اشنایی تو کل اتاق پیچید
راشا:اجازه هست؟؟
و من ناباور سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم که لبخندش یواش یواش جمع شد
اخم کرد
دست گل رو اروم کنارم رو تخت گذاشت
جلو پام زانو زد
با صدای عصبی و اخمای درهم تو چشمای ناباور و خیسم خیره شد
راشا:مگه نگفتم هیچوقت گریه نکن؟؟
بعد بلند تر
راشا:ها؟؟
من:چرا گفتی
راشا:پس چرا گریه کردی؟؟
من:چون....چون فکر نمیکردم خاستگار امشب که به اجبار قراره باهاش ازدواج کنم تو باشی
لبخند زد که شادیش رو تو تمام صورتش دیدم
خواست بغلم کنه که پریدم رو تخت
من:جدیدا خیلی پرو شدیا هی تقی به توقی میخوره می پری بغلم یعنی چی؟
با خنده عقب گرد کرد
راشا:ببخشید
من:خب حالا مثل یک پسر خوب برو بشین رو صندلی
با شیطنت گفت
راشا:که چی بشه
سرم رو انداختم پایین
من:که درباره اینده خودم با توی پرو حرف بزنم
خندید و بلند شد رو صندلی نشست
راشا:اینم از این بفرمایید سر پا گوشم
من:من یه خواسته هایی ازت دارم
یک صادق باشی
دو بهم اعتماد داشته باشی
سه همیشه دوسم داشته باشی
چهار نظر من برات مهم باشه
پنج تو مشکلاتت منو هم سهیم بدونی
و خیلی چیزا که الان یادم نیست مهم هاش اینا بودن که گفتم خب تو چی میخوای؟؟
راشا:فقط دو چیز برای من باش برای من بمون
و منم مثل افتاب پرس رنگ عوض کردم که قهقه زد
وا خدا رحم کنه
بعد که خنده اش تموم شد با هم رفتیم پایین بعد سلام و معذرت خواهی خاله گفت
خاله:خب دهنمونو شیرین کنیم؟؟
که من با خجالت سرمو پایین انداختم
مادر منم خندید
مامان:
این کار دختر من همون جواب مثبته
همه خندیدن و باز من رنگ به رنگ شدم
خاله پا شد
خاله:خب اگ اجازه بدین انگشتر نشون رو دستش کنم
مادرم موافقت کرد که منم پا شدم
خاله اومد نزدیک پیشونیمو ب*و*س*ی*د و انگشتر رو دستم کرد
یه انگشتر طلا که حلقه اش با طرحای ریز کنار هم درست شده بود و یه نگین هم بهش متصل بود شیک و ساده خیلی دوسش داشتم
حتی بیشتر از انگشتر راشا توی پارک تشکر کردم و نشستم
که حرف های اصلی مثل تاریخ عقد و عروسی و....زده شد
راشا انقدر حرف زد که مادر و پدرم که مادر و پدرم راضی شدن عقد و عروسی رو با هم بگیریم
تاریخ شد برای یه ماه دیگ
که به مناسبت روز مادر بود
۱۲خرداد
داشتن میرفتن که دم در راشا گفت صبح میاد دنبالم که بریم دنبال عقد و خونه
وقتی رفتن منم با خوشحالی به سمت اتاقم راه افتادم که بابا صدام کرد
بابا:تمنا بیا اتاق کارم
منم بی حرف به سمت اتاق کار پشت بابا حرکت کردم
پشت میزش نشست و به منم گفت بشینم
رو نزدیک ترین مبل نشستم و با سر پایین منتظر بودم
پارت_۲۸
در باز شد و بوی گل رز و مریم با عطر خیلی اشنایی تو کل اتاق پیچید
راشا:اجازه هست؟؟
و من ناباور سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم که لبخندش یواش یواش جمع شد
اخم کرد
دست گل رو اروم کنارم رو تخت گذاشت
جلو پام زانو زد
با صدای عصبی و اخمای درهم تو چشمای ناباور و خیسم خیره شد
راشا:مگه نگفتم هیچوقت گریه نکن؟؟
بعد بلند تر
راشا:ها؟؟
من:چرا گفتی
راشا:پس چرا گریه کردی؟؟
من:چون....چون فکر نمیکردم خاستگار امشب که به اجبار قراره باهاش ازدواج کنم تو باشی
لبخند زد که شادیش رو تو تمام صورتش دیدم
خواست بغلم کنه که پریدم رو تخت
من:جدیدا خیلی پرو شدیا هی تقی به توقی میخوره می پری بغلم یعنی چی؟
با خنده عقب گرد کرد
راشا:ببخشید
من:خب حالا مثل یک پسر خوب برو بشین رو صندلی
با شیطنت گفت
راشا:که چی بشه
سرم رو انداختم پایین
من:که درباره اینده خودم با توی پرو حرف بزنم
خندید و بلند شد رو صندلی نشست
راشا:اینم از این بفرمایید سر پا گوشم
من:من یه خواسته هایی ازت دارم
یک صادق باشی
دو بهم اعتماد داشته باشی
سه همیشه دوسم داشته باشی
چهار نظر من برات مهم باشه
پنج تو مشکلاتت منو هم سهیم بدونی
و خیلی چیزا که الان یادم نیست مهم هاش اینا بودن که گفتم خب تو چی میخوای؟؟
راشا:فقط دو چیز برای من باش برای من بمون
و منم مثل افتاب پرس رنگ عوض کردم که قهقه زد
وا خدا رحم کنه
بعد که خنده اش تموم شد با هم رفتیم پایین بعد سلام و معذرت خواهی خاله گفت
خاله:خب دهنمونو شیرین کنیم؟؟
که من با خجالت سرمو پایین انداختم
مادر منم خندید
مامان:
این کار دختر من همون جواب مثبته
همه خندیدن و باز من رنگ به رنگ شدم
خاله پا شد
خاله:خب اگ اجازه بدین انگشتر نشون رو دستش کنم
مادرم موافقت کرد که منم پا شدم
خاله اومد نزدیک پیشونیمو ب*و*س*ی*د و انگشتر رو دستم کرد
یه انگشتر طلا که حلقه اش با طرحای ریز کنار هم درست شده بود و یه نگین هم بهش متصل بود شیک و ساده خیلی دوسش داشتم
حتی بیشتر از انگشتر راشا توی پارک تشکر کردم و نشستم
که حرف های اصلی مثل تاریخ عقد و عروسی و....زده شد
راشا انقدر حرف زد که مادر و پدرم که مادر و پدرم راضی شدن عقد و عروسی رو با هم بگیریم
تاریخ شد برای یه ماه دیگ
که به مناسبت روز مادر بود
۱۲خرداد
داشتن میرفتن که دم در راشا گفت صبح میاد دنبالم که بریم دنبال عقد و خونه
وقتی رفتن منم با خوشحالی به سمت اتاقم راه افتادم که بابا صدام کرد
بابا:تمنا بیا اتاق کارم
منم بی حرف به سمت اتاق کار پشت بابا حرکت کردم
پشت میزش نشست و به منم گفت بشینم
رو نزدیک ترین مبل نشستم و با سر پایین منتظر بودم
۸۱.۵k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.