جای روی تصورم نقش گرفت
جای روی تصورم نقش گرفت
"آوا"
قد بلند بود و کشیده با چشم هایی که...
چشم هایی که علیرضا روز و شب های زیادی از گیرایی و درشت بودن و رمز و راز های مختلفشون پیشم حرف میزد
ولی بار اولی که توی اون چشم های عسلی خیره شدم هربار جستجوی من به کلمه آرامش ختم میشد به حدی خوش قلب و مهربون بود که مهر و گرمای وجودشو میشد از لا به لای تک تک طیف های رنگی زرد ، عسلی ، کرمی و قهوه ای توی عنبیه چشمش حس کرد
زیبایی شگفت انگیزی نداشت ولی در قیاس با همسناش یک سر و گردن بالاتر بود و صد البته جذاب تر
شاید از همون وقتی که به دنیا اومد صدای قشنگی داشت که باعث شد آوا صداش کنن
و همین آوای دلنشین آوا بود که باعث شد توی رادیو مشغول به کار بشه
دستی بین موهام فرستادم خداروشکر منطقی و منعطف و بساز بود و میتونست منه حساسو با دیوونگی هام تحمل کنه
پر صدا و سریع بازدم هوای تو سینمو به بیرون فوت کردم و برگشتم توی خونه
هم بخاطر سرما و هم بخاطر خواب
نگاهی به ساعت توی پذیرایی انداختم
10شب بود معمولا این موقع ها نمیخوابیدم ولی امشب فرق میکرد باید برای فردا انرژی ذخیره میکردم میدونستم که روز عجیبی رقم میخوره
هیچ وقت روی تخت خواب نمیخوابیدم و صرفا جنبه ظاهر و دکور داشت
جایی توی تنها اتاق خونه
اکثر اوقات روی کاناپه میخوابیدم
میگرن داشتم و گریزون بودم از هر چیز سفید یا روشن و پر نور
برای همین همیشه لامپ کوچیک و کم قدرتی رو روشن میذاشتم تا سر دردم شروع نشه و همون رو هم موقع خواب خاموش میکردم
لامپو خاموش کردم و روی کاناپه نشستم
پتو از شب های گذشته روی دسته ی کاناپه جا مونده بود پس دو گوشه پتورو گرفتم و روی مبل دراز کشیدم و بعد از اعمال تنظیمات لازم و چندباری پهلو به پهلو شدن خوابیدم
صبحو بر خلاف میلم با تاخیر شروع کردم
ساعت روی دیوار 7:30 رو نشون میداد و من تا نیم ساعت دیگه باید به دبیرستان میرسیدم
با کف دست جایی وسط پیشونیمو نشونه رفتم و از کاناپه مثل فشنگ جدا شدم
پاچه های بالا رفته شلوارمو صاف کردم داخل سرویس خونه شدم سعی کردم با شتاب دست و صورتمو بشورم که اینکار باعث شد آب بپاشه روی پیرهن و گردنم و از سرما تمام موهای تنم سیخ شه بدو بدو دویدم داخل اتاق پیرهن مشکیمو از روی زمین چنگ زدم و شلوار پارچه ای مشکیمو هم پوشیدم
"آوا"
قد بلند بود و کشیده با چشم هایی که...
چشم هایی که علیرضا روز و شب های زیادی از گیرایی و درشت بودن و رمز و راز های مختلفشون پیشم حرف میزد
ولی بار اولی که توی اون چشم های عسلی خیره شدم هربار جستجوی من به کلمه آرامش ختم میشد به حدی خوش قلب و مهربون بود که مهر و گرمای وجودشو میشد از لا به لای تک تک طیف های رنگی زرد ، عسلی ، کرمی و قهوه ای توی عنبیه چشمش حس کرد
زیبایی شگفت انگیزی نداشت ولی در قیاس با همسناش یک سر و گردن بالاتر بود و صد البته جذاب تر
شاید از همون وقتی که به دنیا اومد صدای قشنگی داشت که باعث شد آوا صداش کنن
و همین آوای دلنشین آوا بود که باعث شد توی رادیو مشغول به کار بشه
دستی بین موهام فرستادم خداروشکر منطقی و منعطف و بساز بود و میتونست منه حساسو با دیوونگی هام تحمل کنه
پر صدا و سریع بازدم هوای تو سینمو به بیرون فوت کردم و برگشتم توی خونه
هم بخاطر سرما و هم بخاطر خواب
نگاهی به ساعت توی پذیرایی انداختم
10شب بود معمولا این موقع ها نمیخوابیدم ولی امشب فرق میکرد باید برای فردا انرژی ذخیره میکردم میدونستم که روز عجیبی رقم میخوره
هیچ وقت روی تخت خواب نمیخوابیدم و صرفا جنبه ظاهر و دکور داشت
جایی توی تنها اتاق خونه
اکثر اوقات روی کاناپه میخوابیدم
میگرن داشتم و گریزون بودم از هر چیز سفید یا روشن و پر نور
برای همین همیشه لامپ کوچیک و کم قدرتی رو روشن میذاشتم تا سر دردم شروع نشه و همون رو هم موقع خواب خاموش میکردم
لامپو خاموش کردم و روی کاناپه نشستم
پتو از شب های گذشته روی دسته ی کاناپه جا مونده بود پس دو گوشه پتورو گرفتم و روی مبل دراز کشیدم و بعد از اعمال تنظیمات لازم و چندباری پهلو به پهلو شدن خوابیدم
صبحو بر خلاف میلم با تاخیر شروع کردم
ساعت روی دیوار 7:30 رو نشون میداد و من تا نیم ساعت دیگه باید به دبیرستان میرسیدم
با کف دست جایی وسط پیشونیمو نشونه رفتم و از کاناپه مثل فشنگ جدا شدم
پاچه های بالا رفته شلوارمو صاف کردم داخل سرویس خونه شدم سعی کردم با شتاب دست و صورتمو بشورم که اینکار باعث شد آب بپاشه روی پیرهن و گردنم و از سرما تمام موهای تنم سیخ شه بدو بدو دویدم داخل اتاق پیرهن مشکیمو از روی زمین چنگ زدم و شلوار پارچه ای مشکیمو هم پوشیدم
۲۸.۵k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.