+منم نه فقط اینکه فردا چطوری باش حرف بزنم؟صمیمی؟مث همیشه؟
+منم نه فقط اینکه فردا چطوری باش حرف بزنم؟صمیمی؟مث همیشه؟
وارد فروشگاه شدیم و سمت یخچال رفتیم
-صمیمی باش ولی جدی جوری باش که حس کنه مسئله رو جدی میبینی نه اینکه مثلا مطمئنی جوابش مثبته یا کم حسابش میکنی و اصلا برات مهم نیس چه جوابی داره
جدی باش ولی نباید خونسرد و بیخیال نشون بدی خودتو چون قطعا براش این تفکر به وجود میاد که از روی زور و اجبار جلو اومدی و از خداته که نه بت بگه
+درسته...باید میانه رو بود
بشکنی روی هوا زد و گفت
-دقیقا
حساب کرد و از فروشگاه روونه خونه شدیم و بعد از صرف نهار دوباره من به خونه خودم برگشتم
بعد عوض کردن لباسام به آشپزخونه رفتم و روی تنها صندلی خونه نشستم
این خونه حتی در و دیوارش هم تنهاییو توی سر ادم میکوبید
مغزم ظرفیت فک کردن به این مسئله مهم و سنگینو نداشت
همیشه فکر میکردم برای ازدواج و خواستگاری به واسطه رابطه با دختر های زیادی که توی گذشتم وجود داشتن خیلی راحت و مصمم میتونم از کسی خواستگاری کنم
و حالا پای کار فهمیده بودم که اون رابطه های پوچ به هیچ وجه نمیتونن راهنمای موضوع ازدواج باشن
باید نقشه دقیقی برای فردا میچیدم از مکان مناسب برای حرف زدن گرفته تا خود حرفایی که باید میزدم
دستامو توی هم قفل کردم ارنجمو به اوپن تکیه دادم و بعد پیشونی داغ و خستمو روی دستای گره خوردم نشوندم تا کمی خستگی در کنه
بهتر بود باهاش رو راست میبودم
دوس نداشتم براش نقش عاشق پیشه هارو بازی کنم
حتی اگه اینکارو هم میکردم اون باورش نمیشد درواقع
هرکس عاقلی بود باورش نمیشد چه برسه به آوایی که به کل باهوش ودقیق بوداز دوست داشتن و عاشقی نمی گفتم ولی بهش قوت قلب میدادم که از کنارش بودن و زندگی کردن باهاش لذت میبرم
جفتمون شکسته بودیم و به طور قطع توی حالت طبیعی نبودیم
باید کنار هم از صفر شروع میکردیم
باید روزای خوبیو کنار هم میساختیم
سرمو از رو دستام برداشتم و با نگاه تیز و دقیق به دیوار سفید پذیرایی خیره شدم انگار که بخوام کشف بزرگیو از دل حجم بینهایت سفید دیوار به اسم خودم ثبت کنم روی صندلی بند نمیشدم پس راه افتادم سمت تراس
دستمو دور میله محافظ تراس مشت کردم
بهتر بود برای رهایی از این کلافگی اول مخمو بفرستم مرخصی و بعد از چند دقیقه دوباره به مسئله فک کنم چندتا نفس عمیق کشیدم نگاهمو سرگردون گردوندم
روی ساختمون ها از کوتاه قد بگیر تا سر به فلک کشیده
روی مردم روی چتر سیاه شب روی ابر های پنبه ای شکل بالای سرم
هرچی که توی افق دیدم بودو از نظر گذروندم
چند دقیقه ای مشغول همین کار بیخود بودم که برای بار هزاره اسمش توی سرم چرخید و خودش جای روی تصورم نقش گرفت
وارد فروشگاه شدیم و سمت یخچال رفتیم
-صمیمی باش ولی جدی جوری باش که حس کنه مسئله رو جدی میبینی نه اینکه مثلا مطمئنی جوابش مثبته یا کم حسابش میکنی و اصلا برات مهم نیس چه جوابی داره
جدی باش ولی نباید خونسرد و بیخیال نشون بدی خودتو چون قطعا براش این تفکر به وجود میاد که از روی زور و اجبار جلو اومدی و از خداته که نه بت بگه
+درسته...باید میانه رو بود
بشکنی روی هوا زد و گفت
-دقیقا
حساب کرد و از فروشگاه روونه خونه شدیم و بعد از صرف نهار دوباره من به خونه خودم برگشتم
بعد عوض کردن لباسام به آشپزخونه رفتم و روی تنها صندلی خونه نشستم
این خونه حتی در و دیوارش هم تنهاییو توی سر ادم میکوبید
مغزم ظرفیت فک کردن به این مسئله مهم و سنگینو نداشت
همیشه فکر میکردم برای ازدواج و خواستگاری به واسطه رابطه با دختر های زیادی که توی گذشتم وجود داشتن خیلی راحت و مصمم میتونم از کسی خواستگاری کنم
و حالا پای کار فهمیده بودم که اون رابطه های پوچ به هیچ وجه نمیتونن راهنمای موضوع ازدواج باشن
باید نقشه دقیقی برای فردا میچیدم از مکان مناسب برای حرف زدن گرفته تا خود حرفایی که باید میزدم
دستامو توی هم قفل کردم ارنجمو به اوپن تکیه دادم و بعد پیشونی داغ و خستمو روی دستای گره خوردم نشوندم تا کمی خستگی در کنه
بهتر بود باهاش رو راست میبودم
دوس نداشتم براش نقش عاشق پیشه هارو بازی کنم
حتی اگه اینکارو هم میکردم اون باورش نمیشد درواقع
هرکس عاقلی بود باورش نمیشد چه برسه به آوایی که به کل باهوش ودقیق بوداز دوست داشتن و عاشقی نمی گفتم ولی بهش قوت قلب میدادم که از کنارش بودن و زندگی کردن باهاش لذت میبرم
جفتمون شکسته بودیم و به طور قطع توی حالت طبیعی نبودیم
باید کنار هم از صفر شروع میکردیم
باید روزای خوبیو کنار هم میساختیم
سرمو از رو دستام برداشتم و با نگاه تیز و دقیق به دیوار سفید پذیرایی خیره شدم انگار که بخوام کشف بزرگیو از دل حجم بینهایت سفید دیوار به اسم خودم ثبت کنم روی صندلی بند نمیشدم پس راه افتادم سمت تراس
دستمو دور میله محافظ تراس مشت کردم
بهتر بود برای رهایی از این کلافگی اول مخمو بفرستم مرخصی و بعد از چند دقیقه دوباره به مسئله فک کنم چندتا نفس عمیق کشیدم نگاهمو سرگردون گردوندم
روی ساختمون ها از کوتاه قد بگیر تا سر به فلک کشیده
روی مردم روی چتر سیاه شب روی ابر های پنبه ای شکل بالای سرم
هرچی که توی افق دیدم بودو از نظر گذروندم
چند دقیقه ای مشغول همین کار بیخود بودم که برای بار هزاره اسمش توی سرم چرخید و خودش جای روی تصورم نقش گرفت
۲۲.۱k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.