بسم الله الرحمن الرحیمفصل اولنگاهم روی صفففحه ی کامپیوتر
بسم الله الرحمن الرحیمفصل اولنگاهم روی صفففحه ی کامپیوتر ثابت موند بود، بالاخره قبول شففده بودم ولی نهسراسری.مامان اسفند رو بالای سرم می چرخوند و
قربونصدقم می رفت.از خوشحالی روی پاش بند نبود ولی کسی از ته دل من خبر نداشت.از قصد زده بودم مهندسی عمران چون می دونستمشهر خودمون نداره و من
پیشنهاد ما
رمان تاوان سیاه | fateme.r کاربر انجمن نودهشتیا
رمان تلخی از آذر | talkheazar کاربر انجمن نودهشتیا
تهران رو انتخاب کرده بودم.توی دلم مجبور شدم برایهزارمین بار این جمله ی لعنتی رو با خودم تکرار کنملعنت به تو رضا.مامان:-چیه مادر؟ چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ فدات
بشم خانم مهندس.-مامان جان، این قدر مهندس مهندس نکنید، می دونید هزینه ی این ر شته اونم تودانشگاه آزاد چه قدره؟ تازه اگه هزینه ی زندگی تویتهران رو هم
بی خیال بشیم!خودتم می دونی که معلوم نیست دانشگاه بهمون خوابگاه بده یا نه؟مامان:-مهم نیسففت مادرم، من و بابات یه عمر واسففه ی این لحظه تلاش کردیم و
جونکندیم.این قدر فکرِ بیخود نکن، حالا هم پاشو برو یه دوشبگیر تا حالت جا بیاد، باباتم از اداره زنگ زد کلی خوشحال بود گفت اگه بتونه زودترمیاد.با بی میلی از جام بلند
شدم خودمم می دون ستم دان شگاه رفتن تو این ر شته شایدآرزوی خیلی ها بود ولی واسه ی پدرِ کارمند من که یه عمربا زحمت زیاد تونسته بود تو شهرمون یه خونه
ی فسقلی بخره هزینش سرسام آوربود.فکر و خیال داشت دیوونم می کرد.از جام بلند شدم تا برای آرامشِ خودم دورکعتنماز بخونم با خودم فکر کردم اگه تو آینده یه کارِ
خوب گیر بیارم می تونم هزینه ی دانشگاهم رو با کار کردنم تا حدودی جبران کنم.نمازم رو خوندم.تو هال جلوی تلویزیون نشستم و بازدوباره رفتم توی فکر و خیال.شفاگرد
زرنگی تو دبیرسفتان بودم و تمام معلمام منوجزء رتبه های برتر کشوری می دونستند.با تکون خوردنِ یه بسته جلوی چشمم از فکر و خیال بیرون اومدم.بابا با لبخند
جلوموایساده بود و یه بسته رو جلوی چشمم تکون می داد.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d9%88%d8%a1-%d8%aa%d9%81%d8%a7%d9%87%d9%85-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
قربونصدقم می رفت.از خوشحالی روی پاش بند نبود ولی کسی از ته دل من خبر نداشت.از قصد زده بودم مهندسی عمران چون می دونستمشهر خودمون نداره و من
پیشنهاد ما
رمان تاوان سیاه | fateme.r کاربر انجمن نودهشتیا
رمان تلخی از آذر | talkheazar کاربر انجمن نودهشتیا
تهران رو انتخاب کرده بودم.توی دلم مجبور شدم برایهزارمین بار این جمله ی لعنتی رو با خودم تکرار کنملعنت به تو رضا.مامان:-چیه مادر؟ چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ فدات
بشم خانم مهندس.-مامان جان، این قدر مهندس مهندس نکنید، می دونید هزینه ی این ر شته اونم تودانشگاه آزاد چه قدره؟ تازه اگه هزینه ی زندگی تویتهران رو هم
بی خیال بشیم!خودتم می دونی که معلوم نیست دانشگاه بهمون خوابگاه بده یا نه؟مامان:-مهم نیسففت مادرم، من و بابات یه عمر واسففه ی این لحظه تلاش کردیم و
جونکندیم.این قدر فکرِ بیخود نکن، حالا هم پاشو برو یه دوشبگیر تا حالت جا بیاد، باباتم از اداره زنگ زد کلی خوشحال بود گفت اگه بتونه زودترمیاد.با بی میلی از جام بلند
شدم خودمم می دون ستم دان شگاه رفتن تو این ر شته شایدآرزوی خیلی ها بود ولی واسه ی پدرِ کارمند من که یه عمربا زحمت زیاد تونسته بود تو شهرمون یه خونه
ی فسقلی بخره هزینش سرسام آوربود.فکر و خیال داشت دیوونم می کرد.از جام بلند شدم تا برای آرامشِ خودم دورکعتنماز بخونم با خودم فکر کردم اگه تو آینده یه کارِ
خوب گیر بیارم می تونم هزینه ی دانشگاهم رو با کار کردنم تا حدودی جبران کنم.نمازم رو خوندم.تو هال جلوی تلویزیون نشستم و بازدوباره رفتم توی فکر و خیال.شفاگرد
زرنگی تو دبیرسفتان بودم و تمام معلمام منوجزء رتبه های برتر کشوری می دونستند.با تکون خوردنِ یه بسته جلوی چشمم از فکر و خیال بیرون اومدم.بابا با لبخند
جلوموایساده بود و یه بسته رو جلوی چشمم تکون می داد.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d9%88%d8%a1-%d8%aa%d9%81%d8%a7%d9%87%d9%85-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۱۰.۸k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.