نام رمان: خفگی
نام رمان: خفگی
نام نویسنده:سونیا قاسمیه
ژانر: تخیلی ، اجتمایی
خلاصه ی داستان:
بوژان؛ دختری که بعد از دو سال پیش عشقش برگشته، پیش زندگیش ، پیش همه دارایی اش ؛ ولی نفرت ، همون چیزی که بر قلب سنگی بوژان حکومت می کرد. انقدر در ذهن و روحش کلمه ” نفرت ” را تکرار کرد تا تونست کاری کند، ملکه ذهن و روح و قلب اش شود.
پیشنهاد ما
رمان پلیس های شیطون،پسر های معروف | fati_magh کاربر انجمن نودهشتیا
رمان کور سویِ عشق | sarajaberi کاربر انجمن نودهشتیا
مقدمه داستان:
ز این دل را کسی صاحب نیست.
اگر باشد پس کسی عاقل نیست.
. صاحب دل باش ؛ اما کوچک نبی ، دنیاها جا دارد
ز درون بین این دل گر بشکنی جز تو کسی نامرد نیست.
شکسته دل مرهم ندارد، محبت را آغاز کن.
چون جز آن دل را نامی از دل نیست، بشکن.
ز دستی که آن دل را شکست؛ چون به جز خود کسی را ندید!
نفس عمیقی کشیدم. خنکی سوز دار هوا و مانتوی نازکی که من پوشیده بودم، باعث شدن که کمی لرز کنم. جلوی مکان مورد نظرم ایستاده بودم. برای جلو رفتن و رو به رو شدم باهاش تردید داشتم . استقبالم نیومده بود . بعد از دو سال، پیشش برگشته بودم! انگار هیچ کدوممون، اشتیاقی به دیدن هم نداشتیم. اگه دلتنگتم شده بود، حداقل یه بار بهم می فهموند دلتنگم! اونم مثل همه آدم های این شهر بود، من رو انسان حساب نمی کرد. خیلی وقت بود یاد گرفته بودم، که دیگه احساسم رو بروز ندم. به هیچ وجه! چون دست آخر کسی که قرار بود، ضربه بخوره و آسیب ببینه من بودم! آینه جیبی کوچیکم رو از جیب مانتو ام بیرون کشیدم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. چشم هام از همیشه بی رنگ تر بودند. یه خستگی خاص، توی صورتم موج می زد. یه خستگی که از سفر نبود؛ از زنده شدن خاطرات تلخ بود! دلم می خواستم بهترین روز هایی زندگیم، حداقل برای یه هفته اینجا بگذرونم. پوزخندی روی لبم نشست و به خودم گفتم:
_بهترین روز های زندگیم گذشت! بهترین روز های هر آدم بچگیش!
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d9%81%da%af%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نام نویسنده:سونیا قاسمیه
ژانر: تخیلی ، اجتمایی
خلاصه ی داستان:
بوژان؛ دختری که بعد از دو سال پیش عشقش برگشته، پیش زندگیش ، پیش همه دارایی اش ؛ ولی نفرت ، همون چیزی که بر قلب سنگی بوژان حکومت می کرد. انقدر در ذهن و روحش کلمه ” نفرت ” را تکرار کرد تا تونست کاری کند، ملکه ذهن و روح و قلب اش شود.
پیشنهاد ما
رمان پلیس های شیطون،پسر های معروف | fati_magh کاربر انجمن نودهشتیا
رمان کور سویِ عشق | sarajaberi کاربر انجمن نودهشتیا
مقدمه داستان:
ز این دل را کسی صاحب نیست.
اگر باشد پس کسی عاقل نیست.
. صاحب دل باش ؛ اما کوچک نبی ، دنیاها جا دارد
ز درون بین این دل گر بشکنی جز تو کسی نامرد نیست.
شکسته دل مرهم ندارد، محبت را آغاز کن.
چون جز آن دل را نامی از دل نیست، بشکن.
ز دستی که آن دل را شکست؛ چون به جز خود کسی را ندید!
نفس عمیقی کشیدم. خنکی سوز دار هوا و مانتوی نازکی که من پوشیده بودم، باعث شدن که کمی لرز کنم. جلوی مکان مورد نظرم ایستاده بودم. برای جلو رفتن و رو به رو شدم باهاش تردید داشتم . استقبالم نیومده بود . بعد از دو سال، پیشش برگشته بودم! انگار هیچ کدوممون، اشتیاقی به دیدن هم نداشتیم. اگه دلتنگتم شده بود، حداقل یه بار بهم می فهموند دلتنگم! اونم مثل همه آدم های این شهر بود، من رو انسان حساب نمی کرد. خیلی وقت بود یاد گرفته بودم، که دیگه احساسم رو بروز ندم. به هیچ وجه! چون دست آخر کسی که قرار بود، ضربه بخوره و آسیب ببینه من بودم! آینه جیبی کوچیکم رو از جیب مانتو ام بیرون کشیدم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم. چشم هام از همیشه بی رنگ تر بودند. یه خستگی خاص، توی صورتم موج می زد. یه خستگی که از سفر نبود؛ از زنده شدن خاطرات تلخ بود! دلم می خواستم بهترین روز هایی زندگیم، حداقل برای یه هفته اینجا بگذرونم. پوزخندی روی لبم نشست و به خودم گفتم:
_بهترین روز های زندگیم گذشت! بهترین روز های هر آدم بچگیش!
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d9%81%da%af%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۵۲.۲k
۱۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.