هرچه کردم با نگاهت ، مهربان باشم ،نشد!
هرچه کردم با نگاهت ، مهربان باشم ،نشد!
بر زلال چشم احساست ، روان باشم ، نشد!
پیر کردی با غمت دل را ، اگر چه بارها
خواستم در پیش چشمانت جوان باشم نشد!
بازوانت بوی او را ، هرزمان می داد و من
هرچه کردم از گزندش، در امان باشم نشد!
تا تو از او در نگاه خود ، خدا می ساختی!
سعی کردم ، واژه ی خوبِ بمان باشم نشد!
روی لبها ، مهر خاموشی زدم می خواستم
پشت دیوار سکوت خود ،نهان باشم نشد!
دست بردم بر قلم تا شعر بارانت کنم
در تغزلهای چشمت ،جاودان باشم نشد!
دیدم عشقت در نفسگاه دلم ،مغموم هست
هرچه کردم در نگاهش آسمان باشم نشد!
زور رفتن بر دلم چربید و دل بر جاده داد
سعی کردم هرچه پیشش پر توان باشم نشد
دست ناچاری گرفتم زود رفتم از کنار
بلکه شاید روزی آن بار گران باشم نشد
بر زلال چشم احساست ، روان باشم ، نشد!
پیر کردی با غمت دل را ، اگر چه بارها
خواستم در پیش چشمانت جوان باشم نشد!
بازوانت بوی او را ، هرزمان می داد و من
هرچه کردم از گزندش، در امان باشم نشد!
تا تو از او در نگاه خود ، خدا می ساختی!
سعی کردم ، واژه ی خوبِ بمان باشم نشد!
روی لبها ، مهر خاموشی زدم می خواستم
پشت دیوار سکوت خود ،نهان باشم نشد!
دست بردم بر قلم تا شعر بارانت کنم
در تغزلهای چشمت ،جاودان باشم نشد!
دیدم عشقت در نفسگاه دلم ،مغموم هست
هرچه کردم در نگاهش آسمان باشم نشد!
زور رفتن بر دلم چربید و دل بر جاده داد
سعی کردم هرچه پیشش پر توان باشم نشد
دست ناچاری گرفتم زود رفتم از کنار
بلکه شاید روزی آن بار گران باشم نشد
۴.۷k
۲۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.