پارت ۱۳۸
#پارت ۱۳۸
امیر علی :
خوابم نمی برد ولی چشام بدجور خسته بودن
چشام کم کم گرم شده بود احساس گرما کردم چشام باز کردم رُز بود که روم پتو انداخت ورفت بیرون راحت گرفتم خوابیدم
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم دلم خواب می خواست ولی باید نمازم رو می خوندم خوابالود از تخت رفتم پایین ورفتم بیرون چشام بسته بود وضو می گرفتم آب سرد کم کم خوابمو پروند رفتم تو سالن وجای همیشکی سجاده ام رو پهن کردم که نماز بخونم تو سجاده پر از گلبرگ های گل رُز بود لبخند رو لبم نشست وبا آرامش نمازم رو خوندم سجاده رو جم کردم ورفتم اتاقم باید وسایلمو جم می کردم خیلی وقت بود با دوستان نمی رفتم مسافرت داشتم وسایلمو جم می کردم با صدای در برگشتم رُز بود که برام صبحانه آورده بود
رُز : سلام صبح بخیر
- صبح تو هم بخیر ...نمی خواست زحمت بکشی
رُز : کاری نکردم دیشبم شام نخوردی بیا چند لقمه بخور اینم بزار تو کوله پشتی ات شاید گشنت بشه
- ممنون
لبخند زدوبلند شد رفت چند لقمه صبحانه خوردم وکوله پشتی ام رو برداشتم وکفشامو پوشیدم هنوز هوا تاریک بود دلم اینجا بود دلم نمی خواست برم ولی لازمم بود شاید یکم حالم عوض می شد رفتم اتاق ارمان وبوسیدمش دراتاق رُز هم نیمه باز بود رفتم داخل رو تخت دراز کشیده بود خم شدم بوسیدمش برگشت نگام وگفت : میری
- اره مواظب خودت باش
رُز : تو بیشتر
لبخند زدم وگفتم : ممنون خداحافظ
از خونه که اومدم بیرون رهام منتظرم بود با دیدنم لبخند زدوگفت: به به بلاخره آقا تشریف می برن مسافرت
- لوس نشو بریم
تا سر کوچه رفتیم بچه ها اومده بودن دنبالمون سوار ماشین شدیم ولی من دلم ته اون کوچه تو اون قصر سفید حاجی پیش عروسش مونده بود تا برگردم
امیر علی :
خوابم نمی برد ولی چشام بدجور خسته بودن
چشام کم کم گرم شده بود احساس گرما کردم چشام باز کردم رُز بود که روم پتو انداخت ورفت بیرون راحت گرفتم خوابیدم
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم دلم خواب می خواست ولی باید نمازم رو می خوندم خوابالود از تخت رفتم پایین ورفتم بیرون چشام بسته بود وضو می گرفتم آب سرد کم کم خوابمو پروند رفتم تو سالن وجای همیشکی سجاده ام رو پهن کردم که نماز بخونم تو سجاده پر از گلبرگ های گل رُز بود لبخند رو لبم نشست وبا آرامش نمازم رو خوندم سجاده رو جم کردم ورفتم اتاقم باید وسایلمو جم می کردم خیلی وقت بود با دوستان نمی رفتم مسافرت داشتم وسایلمو جم می کردم با صدای در برگشتم رُز بود که برام صبحانه آورده بود
رُز : سلام صبح بخیر
- صبح تو هم بخیر ...نمی خواست زحمت بکشی
رُز : کاری نکردم دیشبم شام نخوردی بیا چند لقمه بخور اینم بزار تو کوله پشتی ات شاید گشنت بشه
- ممنون
لبخند زدوبلند شد رفت چند لقمه صبحانه خوردم وکوله پشتی ام رو برداشتم وکفشامو پوشیدم هنوز هوا تاریک بود دلم اینجا بود دلم نمی خواست برم ولی لازمم بود شاید یکم حالم عوض می شد رفتم اتاق ارمان وبوسیدمش دراتاق رُز هم نیمه باز بود رفتم داخل رو تخت دراز کشیده بود خم شدم بوسیدمش برگشت نگام وگفت : میری
- اره مواظب خودت باش
رُز : تو بیشتر
لبخند زدم وگفتم : ممنون خداحافظ
از خونه که اومدم بیرون رهام منتظرم بود با دیدنم لبخند زدوگفت: به به بلاخره آقا تشریف می برن مسافرت
- لوس نشو بریم
تا سر کوچه رفتیم بچه ها اومده بودن دنبالمون سوار ماشین شدیم ولی من دلم ته اون کوچه تو اون قصر سفید حاجی پیش عروسش مونده بود تا برگردم
۷.۸k
۲۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.