پارت ۱۳۶
#پارت ۱۳۶
امیر علی :
وقتی چشاشو باز کرد سرمو گرفتم بالا واز ته دل هزار بار خدا رو شکر کردم آرمان رو بغل کرد ومی بوسیدش مامانش گریه می کرد وقربون صدقه اش می رفت حتا بابا هم اومده بود وتو سرشو بوسیدونگرانش بود فقط من جرات نمی کردم برم جلو رهام یکم هولم داد طرفش صورت رنگ پریدش دلمو به درد می آورد نگاهی بهم کرد وسرشو پایین انداخت
- خوبی
سری تکون داد کنارش موندم ولی ناراحت بود فقط می دونست بچه اش رو از دست داده نمی دونست چند وقته که تو کما بوده واین بلا رو هستی سرش آورده رهام گفت اتاق رو خالی کنن چون وقت ملاقات تموم شده آرمان با مامان رفت رُز اروم گفت : زنت کجاست چرا پیش اون نیستی
نفس عمیقی کشیدم وگفتم : رُز اون روز هستی چه بهت داده بود بخوری
متعجب نگام کرد وگفت : شیرخرما بود به زور گفت همشو بخور وگفت دیگه آشتی باشیم واسه چی می پرسی ؟!
- می دونی چطور این اتفاق افتاد
- نمی دونم ...
همه چیزو براش گفتم واون شوکه نگام می کرد دستاشو گرفتم وگفتم : رُز می دونم من مقصرم می دونم اشت...
رُز : چرا تو ...کار خودم بود اسرار می کردم با اون عروسی کنی
- من حسادت زنونه اش رو دست کم گرفتم اگه بلایی سرت می اومد خودمو زنده نمی زاشتم
رُز : چطور دلش اومد بچه ام رو بکشه بی رحم سنگ دل ...ازش شکایت کردی
- شکایت کردم ولی اصل کاری تویی عصر میان ازت یه سوالاتی می پرسن هر چقدر می گردن پیداش نمی کنن
رُز : چقدر سنگ دل بود
انقدر گریه کرد داشت از حال می رفت رهام می گفت باید بزارم اینجوری خودشو آروم کنه کنارش لبه ای تخت نشستم وسرشو به سینم فشردم کم کم آروم شد وخوابید از اتاق اومدم بیرون ورفتم تو بخش تا رهام رو پیدا کردم داشت چای می خورد با دیدنم گفت : بهش گفتی
- اره انقدر گریه کرد تا خوابید
رهام : تنهاش نزار امیر علی بهت گفتم چیکار کنی
- می دونم
- خوبی امیر علی
رها بود سری تکون دادم وگفتم : خوبم خیلی خوبم
رها : خدا رو شکر
برام چای ریخت یکم کنارشون موندم وبرگشتم اتاق رُز انقدر خوشحال بودم از اینکه بهوش اومده که خدا می دونست
امیر علی :
وقتی چشاشو باز کرد سرمو گرفتم بالا واز ته دل هزار بار خدا رو شکر کردم آرمان رو بغل کرد ومی بوسیدش مامانش گریه می کرد وقربون صدقه اش می رفت حتا بابا هم اومده بود وتو سرشو بوسیدونگرانش بود فقط من جرات نمی کردم برم جلو رهام یکم هولم داد طرفش صورت رنگ پریدش دلمو به درد می آورد نگاهی بهم کرد وسرشو پایین انداخت
- خوبی
سری تکون داد کنارش موندم ولی ناراحت بود فقط می دونست بچه اش رو از دست داده نمی دونست چند وقته که تو کما بوده واین بلا رو هستی سرش آورده رهام گفت اتاق رو خالی کنن چون وقت ملاقات تموم شده آرمان با مامان رفت رُز اروم گفت : زنت کجاست چرا پیش اون نیستی
نفس عمیقی کشیدم وگفتم : رُز اون روز هستی چه بهت داده بود بخوری
متعجب نگام کرد وگفت : شیرخرما بود به زور گفت همشو بخور وگفت دیگه آشتی باشیم واسه چی می پرسی ؟!
- می دونی چطور این اتفاق افتاد
- نمی دونم ...
همه چیزو براش گفتم واون شوکه نگام می کرد دستاشو گرفتم وگفتم : رُز می دونم من مقصرم می دونم اشت...
رُز : چرا تو ...کار خودم بود اسرار می کردم با اون عروسی کنی
- من حسادت زنونه اش رو دست کم گرفتم اگه بلایی سرت می اومد خودمو زنده نمی زاشتم
رُز : چطور دلش اومد بچه ام رو بکشه بی رحم سنگ دل ...ازش شکایت کردی
- شکایت کردم ولی اصل کاری تویی عصر میان ازت یه سوالاتی می پرسن هر چقدر می گردن پیداش نمی کنن
رُز : چقدر سنگ دل بود
انقدر گریه کرد داشت از حال می رفت رهام می گفت باید بزارم اینجوری خودشو آروم کنه کنارش لبه ای تخت نشستم وسرشو به سینم فشردم کم کم آروم شد وخوابید از اتاق اومدم بیرون ورفتم تو بخش تا رهام رو پیدا کردم داشت چای می خورد با دیدنم گفت : بهش گفتی
- اره انقدر گریه کرد تا خوابید
رهام : تنهاش نزار امیر علی بهت گفتم چیکار کنی
- می دونم
- خوبی امیر علی
رها بود سری تکون دادم وگفتم : خوبم خیلی خوبم
رها : خدا رو شکر
برام چای ریخت یکم کنارشون موندم وبرگشتم اتاق رُز انقدر خوشحال بودم از اینکه بهوش اومده که خدا می دونست
۱۲.۲k
۲۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.