پارت ۱۳۹
#پارت ۱۳۹
نازنین :
کارای خونه رو تموم کرده بودم واقعا خسته کننده بود به پیشنهاد حاجی وحاجیه وسایل اتاق خوابم رو عوض کردم ولی خبری از امیر علی نبود حاجی خیلی جدی گفته بود باید اتاقمون یکی بشه باید اتاق امیر علی رو جم می کردم تا وسایلشو ببرن پایین واتاقش رواتاق مطالعه وکارش کنیم چون نمی تونستم دست به وسایل امیر حسین بزنم حاجیه اونا رو جم کردومن باید لباسهای امیر علی رو توکمدهای جدید می چیدم کمدهاش رو خالی کردم ومی بردم تو اتاقش کتاباش جزوه هاش اندازه ای یه تِل فقط رو هم کتاب بود مجبور بودم همه رو ببرم بیرون وسختم بود
- سلام
با دیدن شادی نفس راحتی کشیدم وگفتم : کاش زودتر میومدی مردم از خستگی
شادی : نباید چیز سنگین برداری زن دایی
- برنداشتم فقط سرگیجه گرفتم انقدر اومدم ورفتم
شادی همه ای وسایل سنگین رو بردو گذاشت تو سالن تا وقتی وسایل اتاق امیر علی رو می اوردن حاجی هم بلد بود سوپرایز کنه نمی دونم امیر علی چه عکس العملی نشون می داد
شادی : زن دایی تموم شد دیگه فقط اینا مونده
چند بسته کتاب بود که امیر علی بسته بود وزیر تخت بود شادی اونا رو هم برد یه سبد بود که یه مقدار خرت پرت توش ریخته بود وکتاب حافظ که من عاشقش بودم ...این کتاب مال خودم بود عمرا اگه اشتباه می کردم ولی چرا اینجا بود کتاب رو برداشت وباز کردم با دیدن عکس تو کتاب تعجبم صدبرابر شد این عکس من بود عکس شانزده سالگیم عمرا اگه این عکس رو فراموش می کردم تولد شانزده سالگیم بود ولی اینجا تو این کتابی که بازم به من تعلق داشت چیکار می کرد
- زن دایی
شادی اومد جلو وگفت : چقدر اون موقع ها بامزه بودید زن دایی...زن دایی
- کارگر ها اومدن ؟
شادی : میرم نگاه کنم
کتاب رو بستم وبردم اتاق خوابی که قرار بود مال منو امیر علی بشه
ولی این کتاب واین عکس هزاران سوال تو ذهنم به وجود آورده بود
نازنین :
کارای خونه رو تموم کرده بودم واقعا خسته کننده بود به پیشنهاد حاجی وحاجیه وسایل اتاق خوابم رو عوض کردم ولی خبری از امیر علی نبود حاجی خیلی جدی گفته بود باید اتاقمون یکی بشه باید اتاق امیر علی رو جم می کردم تا وسایلشو ببرن پایین واتاقش رواتاق مطالعه وکارش کنیم چون نمی تونستم دست به وسایل امیر حسین بزنم حاجیه اونا رو جم کردومن باید لباسهای امیر علی رو توکمدهای جدید می چیدم کمدهاش رو خالی کردم ومی بردم تو اتاقش کتاباش جزوه هاش اندازه ای یه تِل فقط رو هم کتاب بود مجبور بودم همه رو ببرم بیرون وسختم بود
- سلام
با دیدن شادی نفس راحتی کشیدم وگفتم : کاش زودتر میومدی مردم از خستگی
شادی : نباید چیز سنگین برداری زن دایی
- برنداشتم فقط سرگیجه گرفتم انقدر اومدم ورفتم
شادی همه ای وسایل سنگین رو بردو گذاشت تو سالن تا وقتی وسایل اتاق امیر علی رو می اوردن حاجی هم بلد بود سوپرایز کنه نمی دونم امیر علی چه عکس العملی نشون می داد
شادی : زن دایی تموم شد دیگه فقط اینا مونده
چند بسته کتاب بود که امیر علی بسته بود وزیر تخت بود شادی اونا رو هم برد یه سبد بود که یه مقدار خرت پرت توش ریخته بود وکتاب حافظ که من عاشقش بودم ...این کتاب مال خودم بود عمرا اگه اشتباه می کردم ولی چرا اینجا بود کتاب رو برداشت وباز کردم با دیدن عکس تو کتاب تعجبم صدبرابر شد این عکس من بود عکس شانزده سالگیم عمرا اگه این عکس رو فراموش می کردم تولد شانزده سالگیم بود ولی اینجا تو این کتابی که بازم به من تعلق داشت چیکار می کرد
- زن دایی
شادی اومد جلو وگفت : چقدر اون موقع ها بامزه بودید زن دایی...زن دایی
- کارگر ها اومدن ؟
شادی : میرم نگاه کنم
کتاب رو بستم وبردم اتاق خوابی که قرار بود مال منو امیر علی بشه
ولی این کتاب واین عکس هزاران سوال تو ذهنم به وجود آورده بود
۸.۶k
۲۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.