پارت اول
#پارت اول
نشسته بودم تو اتاق ودونه دونه اشک می ریختم به بخت سیاهم به اینکه بعد از شش سال زندگیم بهم ریخته وامیر حسینمو از دست دادم هر چند که خدا بجاش یه دونه پسر بهم داده بود ولی نمی تونستم ونمی خواستم باور کنم که اون رفته وما رو تنها گذاشته چه حرفها شنیدم وچه طعنه ها ولب باز نکردم ولی حالا می خواستن سرنوشت منو عوض کنن مثله اون وقتی که منو واسه امیر حسین خواستگاری کردن ومن حق اعتراض نداشتم هر چند که امیر حسین رو دوست داشتم ولی دختر لجبازی بودم وحرف زور رو نمی پذیرفتم
در زدن جواب ندادم تو تاریکی نشسته بودم واشک می ریختم
- نازنین ....دخترم
حتا اسمم رو خودشون عوض کردن واسم نازنین رو روم گذاشته بودن
صدای حاجیه خانم باز اومد که گفت : دخترم بیا وقت شام حاجی منتظرته
اره حاجی منتظرم بود که باز برام یه شوهر دیگه پیدا کنه برای عروسش ناچار بودم برم اگه نمی رفتم پسرمو ازم می گرفتن پاره ای تنمو گفته بود یا ازدواج کنم یا اونو ازم می گیره
بلند شدم واشک هام رو پاک کردم واز آینه روسریمو مرتب کردم چادرم رو سرم انداختم ورفتم بیرون خونه ای حاج احمدی معروف بود قصر بود برای خودش ولی به اندازه ای همین قصر به مردم کمک می کردولی تنها ظلمی که در حق یه نفر کرده بود اون من بودم حاجی رو دوست داشتم مهربون بود ولی یه حرفی می زد دیگه اگه زمین زیر رو می شد حرفشو پس نمی گرفت یه حرفی می زد کسی جرات نداشت رو حرفش حرف بزنه
رفتم وسرک انداختم تو سالن بزرگ از دیدن مادرم وپدرم حاجی وحاجیه خانم امیر علی داداشم رهام فهمیدم حاجی رو حرفش مونده ومی خواد زن پسرشو شوهر بده بغض کردم وهمونجا نشستم
حاجیه خانم صدام کرد بلند شدم اشک هام رو پاک کردم ورفتم تو سالن ویه گوشه رومبل نشستم حتا سلامم نکردم به نشونه ای اعتراض مامان آروم گفت : کوسلامت دخترم
جوابشو ندادم حاجی با صدای رسا وجدی گفت : بهت حق میدیم ولی خودت نبودی چند بار رفتی بیرون از این خونه وبا چشای اشکی برگشتی ما هر کاری می کنیم برای تو وآینده ای پسرته
سکوت کردم داشتم خفه می شدم کاش زبون داشتم واز خودم دفاع می کردم خیلی وقت بود دیگه کم آورده بودم ونمی تونستم بجنگم اونم مقابل حاج احمدی بزرگ
حاجی : دخترم می دونی که به اندازه ای دخترای خودم دوست داریم وچقدر برامون عزیزی می دونی ومی بینی مردم چه حرفها می زنن بخاطر آرمان هم شده باید کاری کرد اخرش که چی تو که سنی نداری آرمانم پدر می خواد
نشسته بودم تو اتاق ودونه دونه اشک می ریختم به بخت سیاهم به اینکه بعد از شش سال زندگیم بهم ریخته وامیر حسینمو از دست دادم هر چند که خدا بجاش یه دونه پسر بهم داده بود ولی نمی تونستم ونمی خواستم باور کنم که اون رفته وما رو تنها گذاشته چه حرفها شنیدم وچه طعنه ها ولب باز نکردم ولی حالا می خواستن سرنوشت منو عوض کنن مثله اون وقتی که منو واسه امیر حسین خواستگاری کردن ومن حق اعتراض نداشتم هر چند که امیر حسین رو دوست داشتم ولی دختر لجبازی بودم وحرف زور رو نمی پذیرفتم
در زدن جواب ندادم تو تاریکی نشسته بودم واشک می ریختم
- نازنین ....دخترم
حتا اسمم رو خودشون عوض کردن واسم نازنین رو روم گذاشته بودن
صدای حاجیه خانم باز اومد که گفت : دخترم بیا وقت شام حاجی منتظرته
اره حاجی منتظرم بود که باز برام یه شوهر دیگه پیدا کنه برای عروسش ناچار بودم برم اگه نمی رفتم پسرمو ازم می گرفتن پاره ای تنمو گفته بود یا ازدواج کنم یا اونو ازم می گیره
بلند شدم واشک هام رو پاک کردم واز آینه روسریمو مرتب کردم چادرم رو سرم انداختم ورفتم بیرون خونه ای حاج احمدی معروف بود قصر بود برای خودش ولی به اندازه ای همین قصر به مردم کمک می کردولی تنها ظلمی که در حق یه نفر کرده بود اون من بودم حاجی رو دوست داشتم مهربون بود ولی یه حرفی می زد دیگه اگه زمین زیر رو می شد حرفشو پس نمی گرفت یه حرفی می زد کسی جرات نداشت رو حرفش حرف بزنه
رفتم وسرک انداختم تو سالن بزرگ از دیدن مادرم وپدرم حاجی وحاجیه خانم امیر علی داداشم رهام فهمیدم حاجی رو حرفش مونده ومی خواد زن پسرشو شوهر بده بغض کردم وهمونجا نشستم
حاجیه خانم صدام کرد بلند شدم اشک هام رو پاک کردم ورفتم تو سالن ویه گوشه رومبل نشستم حتا سلامم نکردم به نشونه ای اعتراض مامان آروم گفت : کوسلامت دخترم
جوابشو ندادم حاجی با صدای رسا وجدی گفت : بهت حق میدیم ولی خودت نبودی چند بار رفتی بیرون از این خونه وبا چشای اشکی برگشتی ما هر کاری می کنیم برای تو وآینده ای پسرته
سکوت کردم داشتم خفه می شدم کاش زبون داشتم واز خودم دفاع می کردم خیلی وقت بود دیگه کم آورده بودم ونمی تونستم بجنگم اونم مقابل حاج احمدی بزرگ
حاجی : دخترم می دونی که به اندازه ای دخترای خودم دوست داریم وچقدر برامون عزیزی می دونی ومی بینی مردم چه حرفها می زنن بخاطر آرمان هم شده باید کاری کرد اخرش که چی تو که سنی نداری آرمانم پدر می خواد
۱۱.۴k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.