پارت سوم
#پارت سوم
رُز:
خونمون تو یه محله ای خوش آب هوا بود تو اون محله هم یه کوچه بود که خونه هاش همه حیاط دار وبزرگ بود همه ای اون خونه ها رو رفته بودم می شناختم حتا اون قصر آخرکوچه خونه ای حاج احمدی بزرگ
چون ازبچگی تو اون کوچه ومحله بزرگ شدم وهمه رو می شناختم همسایه هامون همه ادم های خونگرمی بودن ورفت آمد داشتیم مخصوصا خونه ای روبه رویی که بهترین دوستم اونجا بود فاطمه که بهش می گفتم فاطی بیست وچهار ساعت پیش هم بودیم فاطی دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت که ازدواج کرده بودن واین باعث می شد رفت آمدمون بدون مشکل باشه داداشم رهام هم اصلا خونه نمی موند همیشه با یار بچگیش بود امیر علی پسر حاج احمدی
- یه جوری رفتی تو فکر انگار یادت رفته می خوای چیکار کنی
خندیدم وگفتم : فاطی لباسم چطوره.؟!
فاطی : خوشگله لاغر مردنی
- معلومه کی لاغر مردنیه
مامانم با دقت نگاه کرد وگفت : خوبه دخترم ولی می دونی که خونه حاجی مراسم باید حواست باشه
- نکنه می خواید چادر بزنم ؟!
مامانم : نه ولی حواست باشه
- چشم
عروسی داداش آرزوبود دوستم وهمسایه سمت راستمون البته فامیلای مامانم می شد
لباسم بلند بود وگیپور وتنها جایش که نماداشت آستیناش بود مامان اسرار می کرد آسر بزنم زیرش منم به خیاط گفتم انجام بده وبا مامان وفاطی از خونه خیاط اومدیم بیرون سر راه هم کفش گرفتیم وبرگشتیم خونه با فاطی حرف می زدم ومی خندیدم مثله همیشه کوچه خلوت بود مامانم اخم می کرد ومی گفت : یواش دخترا یکی صداتون رو می شنوه
- چرا مامان می ترسین رو دستتون بمونیم
مامان : رز
خندیدم ودر حیاط رو با کلید باز کردم مامان رفت داخل منو فاطی دم در وایسادیم وداشتیم حرف می زدیم
فاطی : من برم رز
رُز:
خونمون تو یه محله ای خوش آب هوا بود تو اون محله هم یه کوچه بود که خونه هاش همه حیاط دار وبزرگ بود همه ای اون خونه ها رو رفته بودم می شناختم حتا اون قصر آخرکوچه خونه ای حاج احمدی بزرگ
چون ازبچگی تو اون کوچه ومحله بزرگ شدم وهمه رو می شناختم همسایه هامون همه ادم های خونگرمی بودن ورفت آمد داشتیم مخصوصا خونه ای روبه رویی که بهترین دوستم اونجا بود فاطمه که بهش می گفتم فاطی بیست وچهار ساعت پیش هم بودیم فاطی دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت که ازدواج کرده بودن واین باعث می شد رفت آمدمون بدون مشکل باشه داداشم رهام هم اصلا خونه نمی موند همیشه با یار بچگیش بود امیر علی پسر حاج احمدی
- یه جوری رفتی تو فکر انگار یادت رفته می خوای چیکار کنی
خندیدم وگفتم : فاطی لباسم چطوره.؟!
فاطی : خوشگله لاغر مردنی
- معلومه کی لاغر مردنیه
مامانم با دقت نگاه کرد وگفت : خوبه دخترم ولی می دونی که خونه حاجی مراسم باید حواست باشه
- نکنه می خواید چادر بزنم ؟!
مامانم : نه ولی حواست باشه
- چشم
عروسی داداش آرزوبود دوستم وهمسایه سمت راستمون البته فامیلای مامانم می شد
لباسم بلند بود وگیپور وتنها جایش که نماداشت آستیناش بود مامان اسرار می کرد آسر بزنم زیرش منم به خیاط گفتم انجام بده وبا مامان وفاطی از خونه خیاط اومدیم بیرون سر راه هم کفش گرفتیم وبرگشتیم خونه با فاطی حرف می زدم ومی خندیدم مثله همیشه کوچه خلوت بود مامانم اخم می کرد ومی گفت : یواش دخترا یکی صداتون رو می شنوه
- چرا مامان می ترسین رو دستتون بمونیم
مامان : رز
خندیدم ودر حیاط رو با کلید باز کردم مامان رفت داخل منو فاطی دم در وایسادیم وداشتیم حرف می زدیم
فاطی : من برم رز
۹.۰k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.