کسی در بین اشعارم قدم میزد
کسی در بین اشعارم قدم میزد
که بی اندازه محتاجم ب آغوشش
دعا کردم خدا با لطف بی حدّش
بخواند حال من را ساده در گوشش
دعا کردم نسیمی باشم از مشرق
بپیچم لای موهای شب انگیزش
بیامیزم به خویش آن عطر زیبا را
بیاویزم به آن دار تب انگیزش
و پیچک وار و بیتاب از دل رویا
بگیرم از لبانش هرم آتش را
دراین هنگامه جزیی از تنش باشم
که خاکستر کند حال ِ مشوش را
وباز از نو پس از اصرار پی در پی
گلویش را ببوسم تا به پیشانی
به تمجید از خط و خالش بپردازم
از این معشوقه بازی ها چه میدانی
اگر دوری ولی نزدیک ِ نزدیکی
شبیه چشم من با من که میمانی
برای دیدنت بسیار بی تابم
نفهمیدی ، ندانستی ، نمی دانی!!
که بی اندازه محتاجم ب آغوشش
دعا کردم خدا با لطف بی حدّش
بخواند حال من را ساده در گوشش
دعا کردم نسیمی باشم از مشرق
بپیچم لای موهای شب انگیزش
بیامیزم به خویش آن عطر زیبا را
بیاویزم به آن دار تب انگیزش
و پیچک وار و بیتاب از دل رویا
بگیرم از لبانش هرم آتش را
دراین هنگامه جزیی از تنش باشم
که خاکستر کند حال ِ مشوش را
وباز از نو پس از اصرار پی در پی
گلویش را ببوسم تا به پیشانی
به تمجید از خط و خالش بپردازم
از این معشوقه بازی ها چه میدانی
اگر دوری ولی نزدیک ِ نزدیکی
شبیه چشم من با من که میمانی
برای دیدنت بسیار بی تابم
نفهمیدی ، ندانستی ، نمی دانی!!
۶۹۲
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.