پارت۹۴
پارت۹۴
تا به حال سپهر رو توی این حال ندیده بودم.چند لحظه که گذشت نگاهی بهم انداخت و گفت
_فردا میبینمت...
لبخندی زدم و گفتم
_باشه...فعلا...
سری تکون داد و پشت به من دوباره مشغول کاراش شد.
***سپهر***
با سوال نوشین درباره ی جاودانگی انگار پرتاب شدم به چندین سال گذشته...وقتی برگشتم نوشین رفته بود.صداش و رفتاراش منو یاد رویا مینداخت.رویایی که...
با فکر اون روزا دستام مشت شد و اخم کردم.من...آخرین ساحر نور جاودان بودم و مجازاتم این بود که هر روز به این فکر کنم که رویا برام فقط رویا بود و من لعنتی چیکار کردم...
***نوشین***
وقتی رفتم خونه مامان خواب بود و دیگه بیدارش نکردم.در اتاقمو باز کردم و آروم و بی صدا وارد شدم.برقو روشن کردم و دستامو جلو دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره.آرمان روی تختم نشسته بود و با اخم نگام میکرد.آروم ولی عصبی گفتم
_ترسیدم...
_ساعت چنده؟
_چمیدونم
_ساعت دو صبحه...
با تعجب به صفحه گوشیم نگاه کردم.اصلا متوجه نشده بودم اینقدر گذشته...چیزی نگفتم که ارمان گفت
_تا این موقع تمرین میکردین؟
در حالی که لباسامو توی کمد میزاشتم گفتم
_آره دیگه تمرین میکردیم.
وقتی برگشتم دیدم آرمان توی چند سانتی متریم ایستاده.توی چشماش نگاه کردم و گفتم
_چیه؟
چیزی نگفت.حق به جانب گفتم
_اصلا توی این ساعت اینجا چیکار میکنی؟
ابروهاش رفت بالا و گفت
_اینجا چیکار میکنم؟
دست به سینه شدم و گفتم
_اره
_منتظر تو بودم.
_واسه چی منتظرم بودی؟
میدیدم که کمی هول شده.
_چون...
_چون چی؟
چند ثانیه که نگاهم کرد گفت
_میخواستم جایی رو نشونت بدم.
_کجا؟
دستشو به سمتم گرفت و چیزی نگفت.آروم دستشو گرفتم و چشمامو بستم.با باز کردن چشمام از چیزی که میدیدم خشکم زد...
تا به حال سپهر رو توی این حال ندیده بودم.چند لحظه که گذشت نگاهی بهم انداخت و گفت
_فردا میبینمت...
لبخندی زدم و گفتم
_باشه...فعلا...
سری تکون داد و پشت به من دوباره مشغول کاراش شد.
***سپهر***
با سوال نوشین درباره ی جاودانگی انگار پرتاب شدم به چندین سال گذشته...وقتی برگشتم نوشین رفته بود.صداش و رفتاراش منو یاد رویا مینداخت.رویایی که...
با فکر اون روزا دستام مشت شد و اخم کردم.من...آخرین ساحر نور جاودان بودم و مجازاتم این بود که هر روز به این فکر کنم که رویا برام فقط رویا بود و من لعنتی چیکار کردم...
***نوشین***
وقتی رفتم خونه مامان خواب بود و دیگه بیدارش نکردم.در اتاقمو باز کردم و آروم و بی صدا وارد شدم.برقو روشن کردم و دستامو جلو دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره.آرمان روی تختم نشسته بود و با اخم نگام میکرد.آروم ولی عصبی گفتم
_ترسیدم...
_ساعت چنده؟
_چمیدونم
_ساعت دو صبحه...
با تعجب به صفحه گوشیم نگاه کردم.اصلا متوجه نشده بودم اینقدر گذشته...چیزی نگفتم که ارمان گفت
_تا این موقع تمرین میکردین؟
در حالی که لباسامو توی کمد میزاشتم گفتم
_آره دیگه تمرین میکردیم.
وقتی برگشتم دیدم آرمان توی چند سانتی متریم ایستاده.توی چشماش نگاه کردم و گفتم
_چیه؟
چیزی نگفت.حق به جانب گفتم
_اصلا توی این ساعت اینجا چیکار میکنی؟
ابروهاش رفت بالا و گفت
_اینجا چیکار میکنم؟
دست به سینه شدم و گفتم
_اره
_منتظر تو بودم.
_واسه چی منتظرم بودی؟
میدیدم که کمی هول شده.
_چون...
_چون چی؟
چند ثانیه که نگاهم کرد گفت
_میخواستم جایی رو نشونت بدم.
_کجا؟
دستشو به سمتم گرفت و چیزی نگفت.آروم دستشو گرفتم و چشمامو بستم.با باز کردن چشمام از چیزی که میدیدم خشکم زد...
۴.۱k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.