پارت۹۵
پارت۹۵
دور و برم پر از شب تاب بود و زمین رو مثل آسمون پر ستاره کرده بودن.دهنم باز مونده بود از دیدن اونجا.با ذوق به شب تابای دور و برم نگاه میکردم و وقتی قدمی بینشون بر میداشتم گروهی از شب تابا دورم پرواز میکردن و من لبخند از لبام پاک نمیشد.آرمان ایستاده بود و نگاهم میکرد.
_خوشت اومد؟
خندیدم و گفتم
_خوشم اومد؟عاشق اینجا شدم...
چند قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد.نزدیکم ایستاد و گفت
_اینجا رو چند سالی هست پیدا کردم.خلوت خوبیه...
شب تابا حالا دور هردومونو گرفته بودن.تصویر رویایی ای شده بود و من نمی دونستم چی بگم.
آرمان دستمو گرفت و گفت
_دنبالم بیا...
دنبالش رفتم و از بین درختا که رد شدیم دریاچه ی کوچیکی روبرومون بود که نور ماه وسط آب افتاده بود و ادم رو مست خودش میکرد.چند قدمی آب ایستاد.آروم گفتم
_اینجا معرکست...
هنوز دستم توی دست آرمان بود.نمیدونم چند دقیقه خیره به آب و ماه بودم که آرمان اسممو صدا زد و به طرفش چرخیدم.به چشمام نگاه کرد.
آرامش خاصی داشتم...اسم اون حالمو نمیدونستم چی بزارم...ولی اینو میدونستم که نمیتونم از نگاه کردن به چشماش دست بردارم...
آروم و بی حرف دستشو روی گونم گذاشت و من چشمامو بستم.سرمو کج کردم و محو گرمای دستاش رو صورتم شدم...اونقدر نزدیکم بود که نفساش رو حس میکردم.آرزو میکردم اون لحظه هیچ وقت تموم نشه...با انگشتش صورتمو نوازش میکرد.نفساش نزدیک و نزدیک تر شد و آروم و طولانی پیشونیمو بوسید.ازم جدا شد.چشمامو باز کردم و مست نگاهش کردم.دستش رفت توی موهام و سرش پایین اومد و اون شب زیر مهتاب و بوی خاک و آب،لبهامون قفل هم شده بود.
دور و برم پر از شب تاب بود و زمین رو مثل آسمون پر ستاره کرده بودن.دهنم باز مونده بود از دیدن اونجا.با ذوق به شب تابای دور و برم نگاه میکردم و وقتی قدمی بینشون بر میداشتم گروهی از شب تابا دورم پرواز میکردن و من لبخند از لبام پاک نمیشد.آرمان ایستاده بود و نگاهم میکرد.
_خوشت اومد؟
خندیدم و گفتم
_خوشم اومد؟عاشق اینجا شدم...
چند قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد.نزدیکم ایستاد و گفت
_اینجا رو چند سالی هست پیدا کردم.خلوت خوبیه...
شب تابا حالا دور هردومونو گرفته بودن.تصویر رویایی ای شده بود و من نمی دونستم چی بگم.
آرمان دستمو گرفت و گفت
_دنبالم بیا...
دنبالش رفتم و از بین درختا که رد شدیم دریاچه ی کوچیکی روبرومون بود که نور ماه وسط آب افتاده بود و ادم رو مست خودش میکرد.چند قدمی آب ایستاد.آروم گفتم
_اینجا معرکست...
هنوز دستم توی دست آرمان بود.نمیدونم چند دقیقه خیره به آب و ماه بودم که آرمان اسممو صدا زد و به طرفش چرخیدم.به چشمام نگاه کرد.
آرامش خاصی داشتم...اسم اون حالمو نمیدونستم چی بزارم...ولی اینو میدونستم که نمیتونم از نگاه کردن به چشماش دست بردارم...
آروم و بی حرف دستشو روی گونم گذاشت و من چشمامو بستم.سرمو کج کردم و محو گرمای دستاش رو صورتم شدم...اونقدر نزدیکم بود که نفساش رو حس میکردم.آرزو میکردم اون لحظه هیچ وقت تموم نشه...با انگشتش صورتمو نوازش میکرد.نفساش نزدیک و نزدیک تر شد و آروم و طولانی پیشونیمو بوسید.ازم جدا شد.چشمامو باز کردم و مست نگاهش کردم.دستش رفت توی موهام و سرش پایین اومد و اون شب زیر مهتاب و بوی خاک و آب،لبهامون قفل هم شده بود.
۳.۰k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.