پارت۹۳
پارت۹۳
***نوشین***
هوا تاریک شده بود و هنوز مشغول تمرین بودم...خسته شده بودم و دیگه جونی توی بدنم نمونده بود.کلافه روی صندلی نشستم و رو به سپهر گفتم
_واسه امروز کافی نیست؟
لبخندی زد و گفت
_باشه...بقیش میمونه برای فردا...
با فکر اینکه فردا هم قراره مثل امروز سخت باشه.گردنمو به پشت خم کردم و چشمامو بستم.سپهر خندید و گفت
_بهت نمیومد تنبل باشی.
گردنمو بلند کردم و گفتم
_تنبل نیستم...فقط...
سوالی نگام کرد که وقتی دیدم جوابی ندارم خندم گرفت.چند لحظه ای به سکوت گذشت که پرسیدم.
_جاودانگی چه حسی داره؟
پشتش به من بود و داشت شیشه های کوچیک توی قفسه رو جابجا میکرد.با سوال من دستش از حرکت ایستاد و با مکث به سمتم برگشت.
کمی نگاهم کرد و گفت
_چرا یه دفه اینو پرسیدی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_فقط کنجکاوم...
ابروهاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد.گفت
_خب...جاودانگی...نمیدونم...
سرشو انداخت پایین و انگار ذهنش رفت به خاطره های دورش...بدون حرف نگاهش میکردم.گفت
_حس اینکه قراره همه چیز یادت بمونه...همه ی اتفاقای خوب و بدی که گذروندی یادت بمونه...مثل مجازاته...مجازات اینکه آدمایی که دوسشون داریو از دست بدی و ...هیچ کاری از دستت بر نیاد.
سرشو بالا آورد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
_جاودانگی یعنی هر روز و هر روز و هر روز به یاد بیاری که کی هستی و چیکار کردی...
***نوشین***
هوا تاریک شده بود و هنوز مشغول تمرین بودم...خسته شده بودم و دیگه جونی توی بدنم نمونده بود.کلافه روی صندلی نشستم و رو به سپهر گفتم
_واسه امروز کافی نیست؟
لبخندی زد و گفت
_باشه...بقیش میمونه برای فردا...
با فکر اینکه فردا هم قراره مثل امروز سخت باشه.گردنمو به پشت خم کردم و چشمامو بستم.سپهر خندید و گفت
_بهت نمیومد تنبل باشی.
گردنمو بلند کردم و گفتم
_تنبل نیستم...فقط...
سوالی نگام کرد که وقتی دیدم جوابی ندارم خندم گرفت.چند لحظه ای به سکوت گذشت که پرسیدم.
_جاودانگی چه حسی داره؟
پشتش به من بود و داشت شیشه های کوچیک توی قفسه رو جابجا میکرد.با سوال من دستش از حرکت ایستاد و با مکث به سمتم برگشت.
کمی نگاهم کرد و گفت
_چرا یه دفه اینو پرسیدی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_فقط کنجکاوم...
ابروهاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد.گفت
_خب...جاودانگی...نمیدونم...
سرشو انداخت پایین و انگار ذهنش رفت به خاطره های دورش...بدون حرف نگاهش میکردم.گفت
_حس اینکه قراره همه چیز یادت بمونه...همه ی اتفاقای خوب و بدی که گذروندی یادت بمونه...مثل مجازاته...مجازات اینکه آدمایی که دوسشون داریو از دست بدی و ...هیچ کاری از دستت بر نیاد.
سرشو بالا آورد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
_جاودانگی یعنی هر روز و هر روز و هر روز به یاد بیاری که کی هستی و چیکار کردی...
۲.۱k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.