پارت۷۹
پارت۷۹
به وضوح دیدم که با دیدن صندوقچه چشماش برق زد.با شاره ی دست افرادش به سمتمون حمله کردن.
آرمان رو به من گفت
_نوشین برو.
سرمو تکون دادم و گفتم
_هیجا نمیرم.
صندوقچه رو بستم و محکم گرفتمش.سپهر مثل آب خوردن با سه نفری که بهش هجوم اوردن مبارزه میکرد.میلاد سعی میکرد از جادویی که به سمتش پرتاب میکردن جاخالی بده و خیلی خوب مبارزه میکرد که تا حالا ازش ندیده بودم.خیلی ماهر بود.
آرمان سعی میکرد از من مراقبت کنه و شاهین فقط با لبخند کجی بقیه رو تماشا میکرد.آرمان روشو سمت من کرد داد زد
_نوشین بهت میگم برو.
دیدم که دختر جادوگری از پشت سر بهش حمله کرد.سریع آرمانو کنار زدم و قبل ازینکه دستش به آرمان بخوره مچشو محکم گرفتم.چشمامو بستم.دستم داغ شد و حرکت جادو رو توی رگام حس میکردم.
دختر از درد صدای نالش بلند شد و سعی میکرد مچشو از دستم بیرون بیاره ولی نمیتونست.
چشمامو باز کردم و دستشو ول کردم.
دختر وردی خوند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.با تعجب به دستاش نگاه کرد و دوباره و دوباره وردو گفت.
در صندوقچه رو باز کردم.گردنبند ماه کوتاه برقی زد و بعد خاموش شد.
آرمان گفت
_جادوش...
رو به دختر که حالا با چشمای ترسیده و نفس نفس نگاهم میکرد گفتم
_به گردنبند ماه منتقل شده.
به وضوح دیدم که با دیدن صندوقچه چشماش برق زد.با شاره ی دست افرادش به سمتمون حمله کردن.
آرمان رو به من گفت
_نوشین برو.
سرمو تکون دادم و گفتم
_هیجا نمیرم.
صندوقچه رو بستم و محکم گرفتمش.سپهر مثل آب خوردن با سه نفری که بهش هجوم اوردن مبارزه میکرد.میلاد سعی میکرد از جادویی که به سمتش پرتاب میکردن جاخالی بده و خیلی خوب مبارزه میکرد که تا حالا ازش ندیده بودم.خیلی ماهر بود.
آرمان سعی میکرد از من مراقبت کنه و شاهین فقط با لبخند کجی بقیه رو تماشا میکرد.آرمان روشو سمت من کرد داد زد
_نوشین بهت میگم برو.
دیدم که دختر جادوگری از پشت سر بهش حمله کرد.سریع آرمانو کنار زدم و قبل ازینکه دستش به آرمان بخوره مچشو محکم گرفتم.چشمامو بستم.دستم داغ شد و حرکت جادو رو توی رگام حس میکردم.
دختر از درد صدای نالش بلند شد و سعی میکرد مچشو از دستم بیرون بیاره ولی نمیتونست.
چشمامو باز کردم و دستشو ول کردم.
دختر وردی خوند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.با تعجب به دستاش نگاه کرد و دوباره و دوباره وردو گفت.
در صندوقچه رو باز کردم.گردنبند ماه کوتاه برقی زد و بعد خاموش شد.
آرمان گفت
_جادوش...
رو به دختر که حالا با چشمای ترسیده و نفس نفس نگاهم میکرد گفتم
_به گردنبند ماه منتقل شده.
۷.۸k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.