پارت۷۸
پارت۷۸
***نوشین***
عجیب بود که کسی توی حیاط ویلا نبود.خیلی راحت تونستیم بریم بیرون.میلاد و سپهر کمی دور تر از ویلا منتظر ما بودن.
به محض دیدن ما به سمتمون اومدن.سپهر رو به من گفت
_خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم
_مامانم چی میشه؟
سپهر گفت
_چند نفرو فرستادم دنبالش.حالش خوبه.جاشم امنه.
خیالم راحت شد.گفتم
_باید بریم سراغ گردنبندا.
میلاد گفت
_مگه میدونی کجان؟
گفتم
_فک کنم میدونم.
سپهر سریع گفت
_پس بریم.
هر چهارتامون دست همدیگرو گرفتیم و چشمامونو بستیم.با باز کردن چشمامون توی کتاب خونه ی سپهر بودیم.
سپهر با تعجب گفت
_اینجا؟
بی معطلی گفتم
_دنبال یه کتاب قطور با جلد چوبی قهوه ای بگردین.
آرمان رو به من گفت
_ولی اینجا پره ازین کتابا.
گفتم
_نمیدونم.یه کتابی که...یه جورایی به نظرتون خاص باشه.
میلاد گفت
_ولی کتاب چه ربطی به گردنبندا داره.
کلافه گفتم
_نمیدونم فقط دنبالش بگردین.
پخش شدیم و هر کودوممون قفسه ای رو میگشت.بین کتابا میگشتم که چشمم خورد به اخرین کتاب اون قفسه.انگار به سمتش کشیده میشدم و هیچ چیزی به جز اون نمیدیدم.
به سمتش رفتم و با مکث برش داشتم.پشت کتاب یه صندوقچه بود.صندوقچه ی چوبی با کنده کاریای قدیمی.به نظر کهنه میومد.کمی بعد بر داشتمش و با تردید درشو باز کردم.
گردنبندایی که توی خواب دیده بودم داخل صندوق بودن.گردنبند ماه و خورشید..سریع درشو بستم و رفتم پیش بقیه.صداشون کردم و وقتی هر سه اومدن در صندوقو باز کردم.محو گردنبندا شده بودیم که یه دفه در با صدای بدی باز شد و شاهین و افرادش اومدن تو.
***نوشین***
عجیب بود که کسی توی حیاط ویلا نبود.خیلی راحت تونستیم بریم بیرون.میلاد و سپهر کمی دور تر از ویلا منتظر ما بودن.
به محض دیدن ما به سمتمون اومدن.سپهر رو به من گفت
_خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم
_مامانم چی میشه؟
سپهر گفت
_چند نفرو فرستادم دنبالش.حالش خوبه.جاشم امنه.
خیالم راحت شد.گفتم
_باید بریم سراغ گردنبندا.
میلاد گفت
_مگه میدونی کجان؟
گفتم
_فک کنم میدونم.
سپهر سریع گفت
_پس بریم.
هر چهارتامون دست همدیگرو گرفتیم و چشمامونو بستیم.با باز کردن چشمامون توی کتاب خونه ی سپهر بودیم.
سپهر با تعجب گفت
_اینجا؟
بی معطلی گفتم
_دنبال یه کتاب قطور با جلد چوبی قهوه ای بگردین.
آرمان رو به من گفت
_ولی اینجا پره ازین کتابا.
گفتم
_نمیدونم.یه کتابی که...یه جورایی به نظرتون خاص باشه.
میلاد گفت
_ولی کتاب چه ربطی به گردنبندا داره.
کلافه گفتم
_نمیدونم فقط دنبالش بگردین.
پخش شدیم و هر کودوممون قفسه ای رو میگشت.بین کتابا میگشتم که چشمم خورد به اخرین کتاب اون قفسه.انگار به سمتش کشیده میشدم و هیچ چیزی به جز اون نمیدیدم.
به سمتش رفتم و با مکث برش داشتم.پشت کتاب یه صندوقچه بود.صندوقچه ی چوبی با کنده کاریای قدیمی.به نظر کهنه میومد.کمی بعد بر داشتمش و با تردید درشو باز کردم.
گردنبندایی که توی خواب دیده بودم داخل صندوق بودن.گردنبند ماه و خورشید..سریع درشو بستم و رفتم پیش بقیه.صداشون کردم و وقتی هر سه اومدن در صندوقو باز کردم.محو گردنبندا شده بودیم که یه دفه در با صدای بدی باز شد و شاهین و افرادش اومدن تو.
۲.۵k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.