پارت سی و یک
پارت سی و یک
رمان دیدن دوباره ی تو
سوار ماشین امیر که شدم دیدم ....
یه دختر باهاشه....
ا... پس بالاخره این اقا امیر هم دوست دختر پیدا کرد.....
واییی ایولل..... زن داداش خوب پیدا کردمم....
اونممم ... چه ددختر خوشگلی....
پریدم بغل دختره....
دختره که از این کار من تعجب کرد گفت....
دختره _ امم ...ببخشید ... شما خودتون رو معرفی نکردید...
با این حرفش .... سریع از بغلش اومدم بیرون و گفتم...
ستاره _ هییی... مگه این امیر خیر ندیده ی نکبت بهت نگفته من کیم........
دختره با تعجب گفت .....
دختره _ نه امیر چیزی به من نگفته ....
خب خب امیر خوان دارم برات.....
حیف که فعلا زشته دعوات کنم .....
دوباره پریدم بغل دختره و گفتم......
ستاره _ من.... خواهر شوهرت ... هستم ...ستاره...
با این حرفم دختره رو به امیر گفت ....
دختره _ امــیر..... مگه تو خواهر داری ....؟
تمیر هم با شنیدن این حرف گفت....
امیر _ چییی... خوااهر ....من غلط بکنم بخوام خوار داشته باشم....
گوش امیر و گرفتم و گفتم....
ستاره _ بله..بله.... چی گفتید ...یعنی من خواهر تو نیستم.... هااا....
امیر در حالی که سعی میکرد دستم رو از گوشش جدا کنه گفت.....
امیر _ از کی تا حالا ... دختر خاله ..... خواهر حساب میشه....
با این حرفش گوشش رو ول کردم ...
ستاره _ خب حالا..... معرفی نمی کنید .. این خوشگله رو ...
بعد هم به اون دختره اشاره کردم.....
امیر هم با این حرفم دستش رو انداخت دور گردن دختره و گفت...
امیر _ ستاره جان .....معرفی می کنم ... عشق من رویا....
ستاره _ وایییییییی ...... ییه عروسی افتادیم......
بالاخره این دبه ی خیار شور داره ازدواج میکنهه..... ایوووللل...
بعد یهو به خودم اومدم ....
ستاره _ راستییی... کی عروسیتونه .....؟؟؟
امیر _ کر... یکم صبر کن... تابگم برات.... راستش قراره اخر این ماه...نامزد کنیم.....
ووویییی ـ... من چقدر خو شحالم واایییی....
رفتیم دنبال بچه ها ... مثل اینکه ارسلان قرار بود خودش بعدا بیاد.....
اها راستی نگفتم.......
امیر 26 سالشه و ارسلان هم 25 سالشه....
و تا اونجایی که من فهمیدم مثل اینکه... رویا هم 21 سالشه...
و دانشجوی رشته ی اقتصاده......
بالاخره رسیدیم پاساژ .......
رمان دیدن دوباره ی تو
سوار ماشین امیر که شدم دیدم ....
یه دختر باهاشه....
ا... پس بالاخره این اقا امیر هم دوست دختر پیدا کرد.....
واییی ایولل..... زن داداش خوب پیدا کردمم....
اونممم ... چه ددختر خوشگلی....
پریدم بغل دختره....
دختره که از این کار من تعجب کرد گفت....
دختره _ امم ...ببخشید ... شما خودتون رو معرفی نکردید...
با این حرفش .... سریع از بغلش اومدم بیرون و گفتم...
ستاره _ هییی... مگه این امیر خیر ندیده ی نکبت بهت نگفته من کیم........
دختره با تعجب گفت .....
دختره _ نه امیر چیزی به من نگفته ....
خب خب امیر خوان دارم برات.....
حیف که فعلا زشته دعوات کنم .....
دوباره پریدم بغل دختره و گفتم......
ستاره _ من.... خواهر شوهرت ... هستم ...ستاره...
با این حرفم دختره رو به امیر گفت ....
دختره _ امــیر..... مگه تو خواهر داری ....؟
تمیر هم با شنیدن این حرف گفت....
امیر _ چییی... خوااهر ....من غلط بکنم بخوام خوار داشته باشم....
گوش امیر و گرفتم و گفتم....
ستاره _ بله..بله.... چی گفتید ...یعنی من خواهر تو نیستم.... هااا....
امیر در حالی که سعی میکرد دستم رو از گوشش جدا کنه گفت.....
امیر _ از کی تا حالا ... دختر خاله ..... خواهر حساب میشه....
با این حرفش گوشش رو ول کردم ...
ستاره _ خب حالا..... معرفی نمی کنید .. این خوشگله رو ...
بعد هم به اون دختره اشاره کردم.....
امیر هم با این حرفم دستش رو انداخت دور گردن دختره و گفت...
امیر _ ستاره جان .....معرفی می کنم ... عشق من رویا....
ستاره _ وایییییییی ...... ییه عروسی افتادیم......
بالاخره این دبه ی خیار شور داره ازدواج میکنهه..... ایوووللل...
بعد یهو به خودم اومدم ....
ستاره _ راستییی... کی عروسیتونه .....؟؟؟
امیر _ کر... یکم صبر کن... تابگم برات.... راستش قراره اخر این ماه...نامزد کنیم.....
ووویییی ـ... من چقدر خو شحالم واایییی....
رفتیم دنبال بچه ها ... مثل اینکه ارسلان قرار بود خودش بعدا بیاد.....
اها راستی نگفتم.......
امیر 26 سالشه و ارسلان هم 25 سالشه....
و تا اونجایی که من فهمیدم مثل اینکه... رویا هم 21 سالشه...
و دانشجوی رشته ی اقتصاده......
بالاخره رسیدیم پاساژ .......
۹.۵k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.