پارت بیست و نهم
پارت بیست و نهم
رمان دیدن دوباره ی تو
#شروین
اوففف.....
بالاخره .... به خیر گذشت.....
اگه پلیس خبر می کردن بد بخت می شدم.....
رانندگیم خوب بود ولی ... خب هنوز هفده سالم بود و باید تا سه ماه دیگه صبر می کردم.......
تا هجده سالم شه........
رفتم طرف خونه ..... و ماشین رو سر رام گذاشتم تعمیر گاه...
وقتی رسیدم خونه .....
با استقبال گرم خانوادم رو به رو شدم......
مامان _ واای.... پسرم... بالاخره اومدی.... دلم هزار راه رفت... البته برا تو نه ها.... برا اشکان.....حالش که خوبه.....
تو رو خدا می بینین....
داشتم به استقبال گرمشون فکر می کردم که بابا یکی زد تو گوشم.....
شروین _ اااا ..... بابا... چرا میزنی....
بابا _ زلیل مرده..... کجا بودی تا حالا.. اوسا حسن زنگ زد گفت ماشین پسرت پیشمه.......
هم زدی ماشین رو داغون کردی..... خخخاااااککک... تو سرت کنن.....
بیخیال حرف هاشون شدم و رفتم لباس هام رو عوض کردم و با صدا ی مامان که می گفت ......
مامان _ زلیللل.... مررردههه .... اهوی... شتر... گوسفند مامان... گوساله ی من بیاااا پایین ... ناهار... بخور....
وایییی ننه.... نگو که خودش ناهار درست کرده... خدایا به امید تو میرم پایین....
اگه خودش... درست نکرده بود..... شیش تا گاو قربونی میکنم......
رفتم پایین کـــه با صحنه ی فاجعه باری مواجه شدم ....
اووق....
کل دیس پر بود از برنج و مو......
اخه مادر من تو که میخوای غذا درست کنی لا اقد حواست باشه مو نره توش....
خییلی وسواسی بودم....
الان شاید بگین که چرا اون موقع دست کردم تو دماغم ... لی اشتباه فکر نکنی.... من فقط اطسم گرفته بود .. برا همین دماغم رو گرفتم.... بعد هم دیدم شیشه کسیفه هر کاری کردم پاک نشد... یه حاحح زدم تا شیشه بخار کرد بعد هم با دست پاکش کردم.....
همین.....
داشتم به این غذای پر مو... نگاه می کردم.....
سرم رو کج کردم...
یه نگاه به بابا کردم که مثل من با حالت چندش آوری به غذا نگاه می کنه.....
بعد هم سرش و بالا گرفت....
قیافه ی من رو که دید یه چشمک زد بهم و رو به مامان گفت...
بابا _ خانمم.... زندگیه من.... گوریل انگوری من.... قربون اون دست پخت اتیقت برم....
با این حرف بابا ... مامان یه جیغ بنفش کشید و افتاد دنبال بابا ....
بابا هم یه چشمک به معنیه این که عملیات موفق امیز بود زد...
منم در جوابش یه چشمک زدم ...
و رفتم طبقه ی بالا.....
گرسنه ام نبود برا همین گرفتم خوابیدم..... #ستاره
ماااااامممااااااانننننننن.........
مامان _ککووووففتت درررد....... چتتته سر ظهر......
خـــــــــدایااااااااا.......
این چرا این ریختیه ........
یه نگاه به مامان کردم .....
پاچه ی شلوارش که کلا رفته بود بالا.... چشاش هم که از وزغ هم گشاد تر شده بود..... موهاش هم پر بود از پر بالشت...
خدایا ای مامانه......
با تته پته کردن گفتم.....
ستاره _ جوووراببامم ...ک.ک.کوو....
رمان دیدن دوباره ی تو
#شروین
اوففف.....
بالاخره .... به خیر گذشت.....
اگه پلیس خبر می کردن بد بخت می شدم.....
رانندگیم خوب بود ولی ... خب هنوز هفده سالم بود و باید تا سه ماه دیگه صبر می کردم.......
تا هجده سالم شه........
رفتم طرف خونه ..... و ماشین رو سر رام گذاشتم تعمیر گاه...
وقتی رسیدم خونه .....
با استقبال گرم خانوادم رو به رو شدم......
مامان _ واای.... پسرم... بالاخره اومدی.... دلم هزار راه رفت... البته برا تو نه ها.... برا اشکان.....حالش که خوبه.....
تو رو خدا می بینین....
داشتم به استقبال گرمشون فکر می کردم که بابا یکی زد تو گوشم.....
شروین _ اااا ..... بابا... چرا میزنی....
بابا _ زلیل مرده..... کجا بودی تا حالا.. اوسا حسن زنگ زد گفت ماشین پسرت پیشمه.......
هم زدی ماشین رو داغون کردی..... خخخاااااککک... تو سرت کنن.....
بیخیال حرف هاشون شدم و رفتم لباس هام رو عوض کردم و با صدا ی مامان که می گفت ......
مامان _ زلیللل.... مررردههه .... اهوی... شتر... گوسفند مامان... گوساله ی من بیاااا پایین ... ناهار... بخور....
وایییی ننه.... نگو که خودش ناهار درست کرده... خدایا به امید تو میرم پایین....
اگه خودش... درست نکرده بود..... شیش تا گاو قربونی میکنم......
رفتم پایین کـــه با صحنه ی فاجعه باری مواجه شدم ....
اووق....
کل دیس پر بود از برنج و مو......
اخه مادر من تو که میخوای غذا درست کنی لا اقد حواست باشه مو نره توش....
خییلی وسواسی بودم....
الان شاید بگین که چرا اون موقع دست کردم تو دماغم ... لی اشتباه فکر نکنی.... من فقط اطسم گرفته بود .. برا همین دماغم رو گرفتم.... بعد هم دیدم شیشه کسیفه هر کاری کردم پاک نشد... یه حاحح زدم تا شیشه بخار کرد بعد هم با دست پاکش کردم.....
همین.....
داشتم به این غذای پر مو... نگاه می کردم.....
سرم رو کج کردم...
یه نگاه به بابا کردم که مثل من با حالت چندش آوری به غذا نگاه می کنه.....
بعد هم سرش و بالا گرفت....
قیافه ی من رو که دید یه چشمک زد بهم و رو به مامان گفت...
بابا _ خانمم.... زندگیه من.... گوریل انگوری من.... قربون اون دست پخت اتیقت برم....
با این حرف بابا ... مامان یه جیغ بنفش کشید و افتاد دنبال بابا ....
بابا هم یه چشمک به معنیه این که عملیات موفق امیز بود زد...
منم در جوابش یه چشمک زدم ...
و رفتم طبقه ی بالا.....
گرسنه ام نبود برا همین گرفتم خوابیدم..... #ستاره
ماااااامممااااااانننننننن.........
مامان _ککووووففتت درررد....... چتتته سر ظهر......
خـــــــــدایااااااااا.......
این چرا این ریختیه ........
یه نگاه به مامان کردم .....
پاچه ی شلوارش که کلا رفته بود بالا.... چشاش هم که از وزغ هم گشاد تر شده بود..... موهاش هم پر بود از پر بالشت...
خدایا ای مامانه......
با تته پته کردن گفتم.....
ستاره _ جوووراببامم ...ک.ک.کوو....
۹.۵k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.