*نفس*
*نفس*
.........
شرایط اینجوری فعلاکسی نفهمه
به بابا نگاه کردم وبعدم ایلیا اومدیم محضر واسممون رفته بود تو شناسنامه هم دوتا حلقه ساده دست هم کردیم نیما خوشحال بود یا منو می بوسید یا ایلیا رو بغل می کرد مامان وبابا خوشحال بودن از محضر اومدیم بیرون بابا می خواست همراه ایلیا برم اونا هم رفتن ننی تونستم قیافه ایلیا رو تحمل کنم به بیرون نگاه می کردم واصلا دوست نداشتم من باشم که اول حرف می زنم ایلیا یه جا ماشین نگه داشت وپیاده شد وقتی برگشت گلاب همراهش بود می دونستم مقصدش کجاست از گلخونه هم گل گرفت تو گل ها یه شاخه گل سرخ بود نگاش کردم وگل رو برداشتم بو کردم وقتی رسیدیم قبرستون دلم گرفت ایلیا سنگ قبر پدر مادرش شست وگلاب ریخت منم گل ها رو گذاشتم رو سنگ قبرساکت بود وزل زده بود به سنگ قبرها ی سرد خیلی سخت بود می دونستم الان به خانوادش نیاز داره ولی هیچ وقت تو زندگیش نبودن برگشت نگام کرد بعدم بلند شد گفت : بریم
پشت سرش راه می رفتم ولی نگاهم به سنگ قبرها بود به تاریخ تولد وفوت آدم ها
ایلیا : چیکار می کنی
-هیچی .
ایلیا : نمی دونی نباید اینجوری تو قبرستون راه نری ونوشته های سنگ قبر نخونی
مامانم همیشه از دست این کارم شاکی بود
- خوب اشکالش چیه
ایلیا : لطفا عجله کن باید برم مطب
- منو ببر پیش شیرین
ایلیا: باشه
زیر لب گفتم : بداخلاق
برگشت نگام کرد خودمو زدم کوچه علی چپ
سر راه یه جعبه شیرینی گرفت ومنو رسوند خونه شیرین
- این چیه
ایلیا پفی کرد وگفت : نمی خوای بع دوستات بگی
- بابا گفت به کسی نگیم
ایلیا: منظورش خانواده خودمونه رفتی خونه حلقه ات رو در بیار .
- از نسیم می ترسین .
ایلیا : از عاقبت کار می ترسیم
- خوب می تونستیم وقتی نسیم بچه دار شد این کارو بکنید
وای خدا ایلیا چرا انقدر عصبی شده جعبه رو برداشتم وتقریبا در رفتم خدا رو شکر در حیاط شیرین اینا باز بود رفتم تو حیاط بردیا هم اونجا بود تو حیاط نشسته بودن محمود بهارم بودن خجالت می کشیدم بگم عقد کردم وبه کسی نگفتم خود بردیا منو دید وبه شیرین چیزی گفت که اون دوید واومد استقبالم .
شیرین : وای نفس چه خوب شد اومدی قراره امشب بریم بیرون
- خوبی عزیزم
همدیگرو بغل کردیم
شیرین: وای شیرینی مورد علاقه من
رفتم جلو وبه بقیه سلام کردم همینکه نشستم بردیا با لبخند گفت : مبارکه
همه متعجب شدن سرم پایین انداختم
شیرین : چی مبارکه
بردیا : حلقه رو دست نفس
شیرین جیغ زد و اومد دستمو گرفت و گفت : خیلی نامردی نفس داماد کیه ...وای چه بی خبر ...دختر می کشمت ....ایلیاست
- آره
بردیا بلند شد اومد بهم دست داد وگفت : خیلی مبارک .
- مرسی
بهار بغلم کرد وبهم تبریک گفت بعدم محمود
بردیا : چه خبر خوبی بود .واقعا بهم میاین
لبخند زدم
بردیا : ولی فکر کنم خون ایلیا رو بکنی تو شیشه
بهش اخم کردم زد زیر خنده
شیرین : اِبردیا سربه سر دوستم نزار
محمودشیرینی باز کرد وشیرینی خوردیم قرار بود فرزام ومریمم بیان شام بریم بیرون بردیا هم زنگ زد به ایلیا بیاد وبهش تبریک گفت شیرین می گفت به مریم نگیم تا سوپرایز بشه
*********
.........
شرایط اینجوری فعلاکسی نفهمه
به بابا نگاه کردم وبعدم ایلیا اومدیم محضر واسممون رفته بود تو شناسنامه هم دوتا حلقه ساده دست هم کردیم نیما خوشحال بود یا منو می بوسید یا ایلیا رو بغل می کرد مامان وبابا خوشحال بودن از محضر اومدیم بیرون بابا می خواست همراه ایلیا برم اونا هم رفتن ننی تونستم قیافه ایلیا رو تحمل کنم به بیرون نگاه می کردم واصلا دوست نداشتم من باشم که اول حرف می زنم ایلیا یه جا ماشین نگه داشت وپیاده شد وقتی برگشت گلاب همراهش بود می دونستم مقصدش کجاست از گلخونه هم گل گرفت تو گل ها یه شاخه گل سرخ بود نگاش کردم وگل رو برداشتم بو کردم وقتی رسیدیم قبرستون دلم گرفت ایلیا سنگ قبر پدر مادرش شست وگلاب ریخت منم گل ها رو گذاشتم رو سنگ قبرساکت بود وزل زده بود به سنگ قبرها ی سرد خیلی سخت بود می دونستم الان به خانوادش نیاز داره ولی هیچ وقت تو زندگیش نبودن برگشت نگام کرد بعدم بلند شد گفت : بریم
پشت سرش راه می رفتم ولی نگاهم به سنگ قبرها بود به تاریخ تولد وفوت آدم ها
ایلیا : چیکار می کنی
-هیچی .
ایلیا : نمی دونی نباید اینجوری تو قبرستون راه نری ونوشته های سنگ قبر نخونی
مامانم همیشه از دست این کارم شاکی بود
- خوب اشکالش چیه
ایلیا : لطفا عجله کن باید برم مطب
- منو ببر پیش شیرین
ایلیا: باشه
زیر لب گفتم : بداخلاق
برگشت نگام کرد خودمو زدم کوچه علی چپ
سر راه یه جعبه شیرینی گرفت ومنو رسوند خونه شیرین
- این چیه
ایلیا پفی کرد وگفت : نمی خوای بع دوستات بگی
- بابا گفت به کسی نگیم
ایلیا: منظورش خانواده خودمونه رفتی خونه حلقه ات رو در بیار .
- از نسیم می ترسین .
ایلیا : از عاقبت کار می ترسیم
- خوب می تونستیم وقتی نسیم بچه دار شد این کارو بکنید
وای خدا ایلیا چرا انقدر عصبی شده جعبه رو برداشتم وتقریبا در رفتم خدا رو شکر در حیاط شیرین اینا باز بود رفتم تو حیاط بردیا هم اونجا بود تو حیاط نشسته بودن محمود بهارم بودن خجالت می کشیدم بگم عقد کردم وبه کسی نگفتم خود بردیا منو دید وبه شیرین چیزی گفت که اون دوید واومد استقبالم .
شیرین : وای نفس چه خوب شد اومدی قراره امشب بریم بیرون
- خوبی عزیزم
همدیگرو بغل کردیم
شیرین: وای شیرینی مورد علاقه من
رفتم جلو وبه بقیه سلام کردم همینکه نشستم بردیا با لبخند گفت : مبارکه
همه متعجب شدن سرم پایین انداختم
شیرین : چی مبارکه
بردیا : حلقه رو دست نفس
شیرین جیغ زد و اومد دستمو گرفت و گفت : خیلی نامردی نفس داماد کیه ...وای چه بی خبر ...دختر می کشمت ....ایلیاست
- آره
بردیا بلند شد اومد بهم دست داد وگفت : خیلی مبارک .
- مرسی
بهار بغلم کرد وبهم تبریک گفت بعدم محمود
بردیا : چه خبر خوبی بود .واقعا بهم میاین
لبخند زدم
بردیا : ولی فکر کنم خون ایلیا رو بکنی تو شیشه
بهش اخم کردم زد زیر خنده
شیرین : اِبردیا سربه سر دوستم نزار
محمودشیرینی باز کرد وشیرینی خوردیم قرار بود فرزام ومریمم بیان شام بریم بیرون بردیا هم زنگ زد به ایلیا بیاد وبهش تبریک گفت شیرین می گفت به مریم نگیم تا سوپرایز بشه
*********
۹.۲k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.